در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب
۲۶
آبان
۰۲

فردا امتحان میان ترم دارم و الان میخوام بخونم ولی به شدت خسته ام هم روحی و هم جسمی

چند جلسه ای میشه که باشگاه هم نرفتم 

این مدت با سین مدام در حال بحث و دعوا بودیم. کوچکترین صحبت منجر به دادو فریاد و فحش میشه , همه همسایه ها فهمیدن دعوا داریم. اونقدر هم فحش و کلمات بد به کار میبره که خودم از خودم شرمنده میشم.همسایه ها که میفهمن دیکه آب میشم. روم نمیشه با هیچ کدومشون برخورد کنم.

 

خب به تبعش میزنه بیرون و من واقعا دست تنهام بدجور

پارسا مدام باید بغل باشه چون دوست داره اطراف رو نگاه کنه و دستهام درد گرفته از بغل کردنش

بهار آزاد که بریز و بپاش کنه و من بعد از بازی هاش و شبها با کوهی ریخت و پاش مواجهم.

خونه و آشپزی و.... هم بماند

امشب کلی گریه کردم

 

اینقدر همه چی داغونه که نمیشه چیزی رو درست کرد. سین اصلا نیست همش بیرونه و نمیاد خونه فقط برا خواب میاد و به بچه ها هم نگاه نمیکنه.

دست تنها دارم میگدرونم این روزای سخت و غمگین رو

سین همیشه تو روزای سخت , تو زمان هایی که واقعا بهش نیاز داشتم تو شرایطی که اشکم در میومد ,همیشه تنهام گذاشته.

هیچ وقت تکیه گاه و حامی خوبی نبود. روزای سختی که بهار رو به تنهایی بزرگ میکردم , روزای سخت بیمارستان , روزای بعد از زایمان و هر روزی که مشکلی بود تنهایی این بار رو میکشیدم.

و همین که اون روز سخت میگذشت و اوضاع آروم میبود سین هم میومد با چهره ی خوشحال

 

آآآه ........

 

 

  • دنیـا ..
۲۲
آبان
۰۲

و اما بهار عزیزم

بهار رو پیش چند روانشناس و روان پزشک و درمانگر بردم. دوست داشتم از سلامت و بیماری روحی و روانی بهار مطمین بشم.

خب همه گفتن آی کیو بهار خوبه و فقط در بعضی رفتارهای اجتماعی عقبه و نیاز به تمرین و یادگیری داره.

و یکی از روانشناس ها پیشنهاد دادن که بهار رو مدرسه نفرستیم و تو خونه باهاش کار کنیم.این موضوع رو با مدیر و معلمشون مطرح کردم خیلی ناراحت شدن و گفتن بهار در اون حد نیست که از مدرسه ببریدش . کمی هیجان و و انرزیش زیاده که الان بعد از چند هفته داره کم کم رو به بهبودی میره. و یادگیریش هم خوبه.

از طرفی بهار هم خودش عاشق مدرسه س و هر روز انتظار میکشه که بره مدرسه. صبح ها به عشق مدرسه خودش بیدار میشه.

 

خودم یه روانشناس عالی که تهران  هست میشناسم و دوست داشتم پیش اون میبردمش ولی تا یه سال آینده نوبت خالی نداشتن و منو به دانشجوهاشون ارجاع دادن.

و بالاخره تونستم یکی از دانشجوهای خوبشونو پیدا کنم. 

خب واقعا روان درمانگری عالی بود تو همین یه هفته

خیلی تاثیر خوبی داشت.

با من در مورد مادری و رفتارها و احساسم پرسیدن نسبت به بهار و راه کارهای خوبی دادن. 

من این هفته همه راه کارها رو عملی کردم و نتیجه عالی بود.

بهار چون زود به دنیا اومد ما خیلی نسبت بهش این حس رو داشتیم که ضعیفه و بیشتر کارهاشو خودمون انجام میدادیم ولی گفتن کمک هاتون باید قطع بشه مگه در جاهای ضروری

و بهار باید مستقل و رها بشه.

و رسانه باید قطع باشه چون روی تمرکز و خلاقیتش تاثیر منفی زیاد داره.

و بزارین تو بازی کردن و ریخت و پاش آزاد باشه.

و....

کامل همه موارد این هفته اجرا شد . و هم بهار خیلی حس خوب و عالی داره و هم ما

کارهاشو بیشتر خودش انجام میده و همه بازی بدون خطر رو میتونه تو خونه انجام بده و اینکه من در مورد کارهاش و ریخت و پاش هاش زیادی باید صبور باشم و واقعا تغییر زیادی کردم.

شرایط و استرس هایی که سین بهم وارد میکرد در مورد بهار منو مجبور کرده بود که کلا یه جورایی بهار نادیده گرفته بشه.

مثلا سین میگفت حوصله ندارم و همیشه شبکه پویا روشن بود.

اسباب بازی ها بخاطر اینکه سین مدام دعوا میکرد خونه بهم ریختس و تنبلی جمع بود و ...

 

ولی دیگه قرار شد سین اگه میخواد بچه اش سالم و سلامت باشه همه چی رو تحمل کنه.

و دو سه روز اول کمی غر زد ولی محکم جلوش موندم که سلامت بچه ام رو با چیزی معاوضه نمیکنم.

و جلسات هفتگی با روان درمانگر بهار ادامه داره که ان شاا... به نتیجه دلخواه برسیم .

و اینکه فرمودن بهار باید مدرسه بره چون مشکل خیلی جدی نداره و این مشکلات کوچیک کم کم حل میشه.انشاا...

 

بهار تاندوم پاهاش سفته و باید تابستون عمل بشه و 40 الی 50 روز تو گچ باشه.

و در کل فعلا اوضاع بهار داره با روان درمانگرش پیگیری میشه.

 

2: با هر ترفندی بود سین رو راضی کردم که بریم پیش مشاور جدید

تو جلسه اعتراض و حرفهاشو نزد ولی تا رسیدیم خونه شروع کرد به غر زدن و....

که من دیگه نمیام.

ولی به هر سختی باشه این مسیر رو میرم 

من 40 الی 50 رفتار بد از سین شرح دادم

ولی اون فقط گفت همسرم دو الی سه عیب داره.

frown

ولی توصیه های جالبی نسبت بهم داشتن 

اینکه زیادی خودتو صرف همسرت کردی و چیزی ازش دریافت نکردی.

و اون همه ی محبت و کارهاتو به چشم وظیفته نگاه میکنه.

و این رو درست گفته.

 

هر چند داد و فریادش هم بی تاثیر نبود در انجام دادن همه ی کارها و وظایف

و ترسی که من ازش داشتم.

 

در هر صورت الان خیلی حس خوبی دارم , چون فهمیدم همیشه در حال خدمات دادن ( چه محبتی چه کارهای خونه و...) نباشم. و از داد و فریاد هاش هم نترسم.

 

خودم فکر میکنم دچار علاقه وسواسی شده بودم.

یعنی چی؟ یعنی اینکه همیشه سعی داشتم سین رو راضی نگه دارم . در حالی که اون مثل من رفتار نمیکرد و انتظاراتش هر روز از من بیشتر میشد. تا جایی که دیگه خودم کامل فراموش شدم.

و این یک علاقه ناسالمی هست.

و من الان انگار آزاد شدم از این علاقه وسواسی و چقدر حس رهایی دارم.

 

  • دنیـا ..
۲۰
آبان
۰۲

1: روزها روزهای سخت و بدیه. ما برای اطمینان از تشخیص اختلال سین به روانشناس دیگه ای ارجاع داده شدیم . این مدت سین برای اومدن همکاری نکرد و دلیلش این بود که من مشکل ندارم و خودم از پس مشکلم بر میام. به شدت عصبی تر شده و مدام در حال دعواس.

شبها از ترس از خواب میپرم ،ته دلم و زبونم پر از تلخیه.

ماجرا رو برا برادرام گفتم و چند روزه همه به شدت غافلگیر و ناراحتن. و دو سه ساعتی یه بار زنگ میزنن و باهام همدردی میکنن و کلی بهم امید و انگیزه میدن.

یکیشون میگه: زندگیمو وقفت میکنم طلاق بگیر و همه جوره حمایتت میکنم.

یکی دیگشون میخواد خونه بگیره و منو ببره پیش خودش.

برادر اولی هم کلی پول به حسابم واریز کرده که هر روانشناسی که خوبه برو و فکر پول نباش. و میگه چند روزه همسرم مدام ازم میپرسه چرا تو خودتی و گرفته ای؟ و من این قضیه رو براش نگفتم. و این قضیه فعلا جایی درز پیدا نکنه ببینیم شرایط چطور پیش میره.

بهم میگه وقتی فکرشو میکنم 8 ساله داری اذیت میشی و چیزی نگفتی داغون میشم. میگه چند سال پیش اومده بودی خونه و تو حال خودت یه درد و دل نوشته بودی از احساست نوشته بودی من اونو برداشته بودم و این چند روز مدام میخونمش و میگم :خواهر من درد داشت و من نفهمیدم.

حقیقتا خدا سه برادر , سه حامی , سه پشتیبان قوی بهم داده که هر لحظه از پیگیری ها , حمایت ها, محبت هاشون قلبم از شدت ذوق ضعف میره. خدا نگهدارتون باشه.

 

2: به خواهر سین زنگ زدم و همه ماجرا رو بهش گفتم . میگه خواهش میکنم جا نزن , بمون و سین رو ببر روانشناس و درمان کن. اگه بری سین داغون میشه , اتفاقات بدی میفته و....

بهش گفتم چرا به من نگفتین سین افسرده س؟ قبل ازدواج هیچ شرایطی از حال و احوالش برام توضیح ندادین. و کلی صحبت و حالا قراره بیان کمی با سین صحبت کنن . البته نه در مورد بیماری. میخوان یه جورایی هندونه بزارن زیر بغل سین که حواسش به زندگی و خونوادش باشه.و دنبال مداوا باشه.

 

3: به سین با آرامش صحبت میکنم , میگم هر عیبی دارم بنویس و به روانشناس بگو . 

بگو فلان رفتار خانومم اذیتم میکنه.

منم رفتارهایی که اذیتم میکنه رو مینویسم.

میگه من یه عیب دارم که خودم حلش میکنم . میگم حتما تنوع طلبی جنسی هست و این مدت حل که نکردی هیچ , آبروی منو پیش همه فامیل بردی. سین سریع به زنهای فامیل پیام میده و باعث شده کلی دعوای فامیلی اتفاق بیفته. به زنهای شوهردار فامیل رحم نمیکنه.

بعدش هم میگه : تو دو عیب داری یکی تنبلی یکی هم عصبی

گفتم من یه فرد صبور و مهربون بودم , تو باعث شدی من عصبی بشم.

اون لحظه رگ های گردنش باد کرد و عصبی و فقط داد میزد و فحش میداد که من تو رو عصبی نکردم , تو از قبل هم عصبی بودی از بچگی

خیلی از حالاتش ترسیدم, بهار ترسیده بود و گریه میکرد

گفتم سین ما داریم با آرامش صحبت میکنیم ,چرا داد میزنی و....؟

آرومش کردم و گفتم هر رفتاری از من اذیتت میکنه به روانشناس بگو. گفت : با من مثل بهار رفتار کن , مهربون باش ,ازم ناراحت نباش و....

حقیقتا دلم خیلی سوخت , یه آدم مریض که قبول نمیکنه مریضه و باید درمان بشه , میخواد به محبت من پناه ببره , یه کودک سرگردان رو دیدم که از ترس رها شدن داره به همه چی چنگ میندازه و نیاز به آغوش گرم مادرش داره.

کاش مادرش بودم و با تمام وجودم بغلش میکردم و نوازشش میکردم .

رفتم کنارش نشستم , اشکامو نتونستم کنترل کنم , گفتم : من کنارتم نه مقابلت

من دوست دارم , ما بچه داریم 

من زندگیمو دوست دارم

من میخوام تو زندگی کنی, لذت ببری

طعم زندگی و آرامشو بچشی

بیا از بچگیت حرف بزن , هر چیزی که اذیتت کرده رو به روانشناس بگو

بزار تخلیه بشی.

 
 
  • دنیـا ..
۱۳
آبان
۰۲

صبح ها بیدار میشم ،سفره میندازم ، چای درست میکنم 

بهار رو روونه مدرسه میکنم. با اذیت های پارسا و اینکه بیشتر زمانم رو بهش اختصاص میدم کنار میام.

باشگاه میرم ، گن ساعت شنی رو می‌بندم. کرم صورتمو میزنم.

به آشپزی و خونه میرسم و گاهی هم سری به کتابهای این ترم دانشگاه میزنم.

ولی

خیلی رو به راه نیستم ، مثل یه آدمیم که داره غرق میشه و همه تلاشش و می‌کنه و به همه چی چنگ میندازه بلکه نجات پیدا کنه.

مسئله بهار همه زندگیمونو تسخیر کرده ، مدام دنبال یه مشاور خوب ، یه درمان گر خوب میگردیم ببینیم نظرشون چیه.

امروز رفتم مدرسه و یه لیست از رفتارهای بهار رو نوشتن و من رو به فلان روانشناس ارجاع دادن.

سین موضوع بهار رو به مادرش و خونواده خواهرش گفته ، که مثلا از دامادشون که معلمه کمک بگیره.

و من خیلی ناراحت شدم ، گفتم حق نداری مشکلات بچه رو تو فامیل داد بزنی ، بچه ی من نه به ترحم بقیه نیاز داره و نه مشاوره هاشون.

ما هر جایی لازم باشه ،پیش بهترین مشاوره ها میبریمش.

من دوست ندارم برچسبی رو بچم زده بشه که فردا فامیل با اون برچسب و خاطرات مدرسه ازش یاد کنن.

چون زود به دنیا اومد هنوز که هنوزه نقل مجلسشونه.

 

سین تو فامیلشون به آدم اخمو ، گیر دهنده به غذا و... معروفه ، به لطف مادرش.

مادرش به همه عیب سین رو میگفت و این برچسب ها هنوز روش مونده. و من خیلی جدی تذکر دادم که من مادرت نیستم که عیب بچمو فریاد بزنم و یه برچسب بزنم به پیشونیش. بچه من عزت نفس داره.

فردا قراره پیش یه مشاور دیگه ببریمش.

 

بیایین یکم با هم بخندیم ....🤣🤣

۱:بخاطر شیردهی و ریزش موی شدید موهامو کامل زدم ۸۰ سانت مو رو کامل بیخیال شدم، موهای نازنینم😑

باشگاه که میرم یه کلاه ،یا شال سرم میزارم. چون کامل کامل کچل شدم.

امروز یه خانومی بهم میگه شرمنده ام که ازتون سوال میپرسم ، برا بیماری که داری چیکار کردی؟

منم یه لحظه با خودم گفتم: خدایا پاهام مشکلی داره متوجه نیستم ، بدنم مشکلی داره ؟ دستام هم سالمه. چه مرضی دارم که خودم متوجه نیستم😅

گفتم : چه بیماری؟

گفت همین که شیمی درمانی میکنی و مجبوری کلاه بزاری🤣🤣

 

۲: سال قبل اربعین با جمیع خانواده همسر رفتیم کربلا.

مادر شوهر و پدر شوهر بخاطر دارد شدید ویلچر نشین بودن.

تو کوفه مادر شوهر زیارتشو طول داد و منم نشستم رو ویلچر ، بهار هم کنارم بود و سین هم گاهی ویلچر رو این طرف و اون طرف میبرد. این قدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم.

یه ساعتی طول کشید مادر شوهر اومد و من بلند شدم.

دیدم کلی آدم که اطرافمون بودن گاهی با غضب ،گاهی با خنده نگاهم کردن.

و یه خانوم اومد جلو گفت : یک ساعت نشستم اینجا دارم فقط دعات میکنم. میگم امام حسین به جوونیش رحم کن ، به بچش رحم کن ، شفا پیدا کنه🤣🤣

یه لحظه که از رو ویلچر بلند شدی گفتم ، یا امام حسین که این خانوم شفا پیدا کرد🤣🤣

حالا میبینم الکی نشسته بودی.

این جمعیت خانوادگی یه ساعت داریم برات دعا میکنیم 🤣🤣.

 

 

 

  • دنیـا ..
۱۱
آبان
۰۲

1: بالاخره با هر ترفندی بود سین رو بردم مشاوره :به من میگه من مشکلی ندارم خودت برو . منم گفتم پس منم نمیتونم باهات زندگی کنم و زنگ میزنم به داداشم که ببینم برا طلاق لازمه چه کارهایی بکنم خیلی جدی و قاطع گفتم.

بعد از یک ساعت فکر کردن قبول کرد بیاد مشاوره و گفت باید حتما مرد باشه. و به سختی تونستیم یه وقت خالی پیدا کنیم از مشاور...و رفتیم.

من همه ماجراهای این چند سال رو شرح دادم و سین فقط گفته خانومم مغرور و تنبل. من درونگرام و خانومم برونگرا.

تو جلسه دکتر خیلی به نفع سین میگرفت و من ناامید شده بودم.

و برا چلسه بعد گفت من تنهایی برم پیشش و سین هم تنهایی.

که من فکر کردم دکتر واقعا به نفع سین گرفته و من رو درک نکرده و جلسه بعد نرفتم.

 

برای بهار رفتیم پیشش چون مدرک روان پزشکی و روان شناسی کودک و نوجوان داشته.

قرار شد من مشکلات بهار رو براش شرح بدم و بعد سین و بهار بیان داخل اتاق.

بعد از شرح مشکلات بهار ؛ گفت خودتون چیکار کردین و چرا نیومدین؟

گفتم چون ظاهرا به نفع میگرفتین و حس کردم اون سختی و استیصال من نادیده گرفته شده.

گفت من خیلی فهمیدم چی میگین ولی برای جذب همسرتون باید اون کار رو میکردم.

و بهش گفتم :پدربزرگش یه مشکلات روحی داشتن که قرص میخوردن و تحت درمان روانپزشک بودن .

مادرشون مشکلات جسمی و روحی زیاد داره .

فکر میکنم برادراش هم تازه یه سال متوجه شدم که تو زندگی هاشون مشکل دارن.

گفت : چرا اینها رو تو جلسه قبل نگفتین؟ چون من فکر میکنم اختلال شخصیتی مرزی داره و باید ازش تست هم بگیرم که مطمِِین بشم.

 

گفت چرا باهاش ازدواج کردی؟شما فلان دانشگاه خوب درس میخوندی؛ فلان رشته و سیر موفقیت داشتی.

تو دوران دانشجویی من مسیول کارهایی بودم , کار میکردم فعالیت داشتم. اعتماد بنفسم زیاد بود مجری بودم و...

گفت : ما ایرانیا چرا از این کارها میکنیم؟ خارجی ها تو این چیزها خیلی از ما جلو هستن. در کل ناراحت بود از این همه اتفاقات زندگی ام که میتونست جور دیگه ای باشه و چقدر با این روحیه و... که داشتم میتونستم چقدر موفق باشم.

گفت:چرا دوباره بچه دار شدی ؟ همین اولی با این شرایط سخت زندگی و شرایط بچه ات رو به سامان میرسوندی بعدش فکر بعدی می افتادی.

 

بهم پیشنهاد کار داد ولی گفتم: فعلا که شرایطم جوریه که باید قید کار رو بزنم. گفت :فکر کنم همسرت هم اگه اینجوری پیش بره نمیزاره کار کنی چون از پیشرفتت جلوگیری میکنه.

 

و رفتیم سراغ بهار

بعد از اینکه رسیدیم خونه سین گفت :دکتر چی گفت؟ گفتم لازمه که حتما بری پیشش

گفت من جز افسردگی مشکلی ندارم که خودم درستش میکنم. گفتم نه ایندفعه باید این راه تا آخر طی بشه بخاطر خودت , بخاطر زندگیمون بچه هامون

گفت چه مشکلی هست؟ گفتم فعلا تشخیص اختلال شخصیت داده و باید تست بدی. گفتم ببین تو حالاتت پایدار نیست یه لحظه خوبی یه لحظه غمگین یه لحظه عصبانی و.....

رفتارهاشو کمی توضیح دادم و گفتم نیازه که این پروسه طی بشه و گرنه من که نمیتونم تا آخر دچار انواع امراض بشم برا تحمل کردن. باید درمان صورت بگیره.

و من کنارت هستم رو من حساب کن ؛ این مسیر رو با هم میریم تا به نتیجه برسیم. 

یکی از مشکلاتی که آدمها با زندگی کردن کنار اختلال شخصیتی مرزی پیدا میکنن اینه که دچار خشم زیاد میشن. و یکدفعه منجر به انفجار میشه.

و دیدم که دچار این آسیب شدم .

حقیقتش نمیدونم چه اتفاقی میفته تو این مسیر و کاش سین بهبودی پیدا کنه.

برامون دعا کنید.

  • دنیـا ..
۰۸
آبان
۰۲

شادی من خیلی پابرجا نبود 

شنبه معلم بهار پیام فرستاده که روز دوشنبه بیا کارت دارم.

امروز انگار بالای کوه بزرگی ایستاده باشم و کسی محکم منو به پایین کوه پرت کنه ، همون قدر سخت سقوط کردم.

معلم گفت: بهار درک معنا و مطلب نداره ، اصلا نمی‌فهمه چی میگم ، نه معنای خوب و بد رو می‌فهمه و نه چیز دیگه ای .

براش کلی درس رو توضیح میدم ، این یه طرف 

به شدت به بچه ها آسیب میرسونه، هلشون میده، تغذیه و غذاهاشون رو پرت می‌کنه ، مقنعه هاشونو می‌کشه و....

اوضاع وخیمه.

فعلا یه نوبت از متخصص مغز و اعصاب گرفتیم.و یه روانشناس و روانپزشک کودک ببینیم باید چیکار کنیم.

 

یه نوبت مشاوره برا مشکلاتمون با سین گرفتم که امشب تلفنی صحبت کردم.

بهم گفت: همسرت مریضه ، تو دنیا رو هم براش تغییر بده هیچ وقت کارهاتو نمی‌بینه و خودت رو هم نمی‌بینه. پس سعی بیهوده نکن .

راهتو برو محکم و قوی .هدف خودتو دنبال کن .

گفت : چقدر اعتماد بنفست پایینه ،چقدر خودتحقیری و سرزنشگری داری، گفتم : از بس همسرم تحقیرم کرده ، همه چیزمو از دست دادم.

اون موقع ها کوه اعتمادبنفس بودم پر شور و شوق ولی حالا ....

 

  • دنیـا ..
۰۴
آبان
۰۲

خب خب باید بگم امروز حالم خوب بود 😅

رفتم باشگاه ورزش فیتنس، کلی شاداب شدم، ولی الان پاهام درد می‌کنه ،پاهام خیلی ضعیفه باید قویشون کنم.

گفته بودم ۱۵ کیلو اضافه وزن دارم ،امروز دیدم ۳ کیلو این مدت کم کردم،فکر کنم بخاطر حرص های این چند وقته بود که خوردم. امیدوارم خیلی زود به وزن ایده آلم برسم.

امروز برا خودم یه روسری خیلی ناز خریدم.

سین بدش نیومد امروز آشتی کنیم ، چرا؟

چون خیلی خوشحال و شاد و شنگول بودم ،ولی فعلا دوست دارم یه مدت تنها باشم و باهاش حرفم نمیاد. 

باید برا بهار لباس ورزشی میخریدیم ، سین بهم گفت: یه شربت سرفه برا خودت بخر زیاد سرفه میکنی، خیلی حس خوبی بود اینکه چی میشه همیشه یه آدم به فکرت باشه، حقیقتش بعد چند وقت ته دلم یه حس قلب قلبی پیدا شد .

 

یه چالش با بهار داشتم ،اونم این که تکالیف مدرسشو با لجبازی با من انجام میداد و منو حرص میداد و منم یکم جدی و گاهی غضبناک برخورد میکردم.

امروز بهش گفتم عزیزم ،دلیل اینکه تکاایفتو انجام نمیدی چیه؟ دوست دارم بدونم؟

گفت: دوست دارم تشویقم کنی ،بگی آفرین دختر خوبم ، به به چه دختری و.... من زود زود انجام میدم. ولی وقتی جدی میشی و ناراحت من دوست ندارم انجام بدم.

هیچی دیگه ،امروز کلی قربون صدقه اش رفتم و همه تکالیفشو سریع انجام داد.

و واقعا خوشحال شدم از اینکه خواستشو زیبا برام بیان کرد.

 

  • دنیـا ..
۰۳
آبان
۰۲

دیگه حتی از غر زدن در فضای مجازی هم خسته شدم.

امروز بچه ها رو گذاشتم پیش پدر و زدم بیرون ، دلم تنهایی میخواست ، آهنگ علیرضا قربانی رو تو ماشین پلی کردم و زدم به کوچه و پس کوچه ها😃🤣... 

مرا بخاطر دل شکسته ام ببخش ، مرا که از ندیدن تو خسته ام ببخش.

کلا من به یه آهنگی گیر بدم ،دیگه اونقدر پلی میشه تا حالا تهوع بگیرم.یا گوش نمی‌دم یا گوش بدم تهش اینه.

 

فکر کردم خیلی نیاز به تغییر و عوض کردن روحیات و احساساتم هست ، و اگه این جور ادامه بدم فقط خودم هستم که ضربه میخورم و اذیت میشم.

پس یه گوشه ای همه چی رو خاک کردم همه چی رو ، میخوام این ۸ سال و همه احساسات پاک و... رو مدفون مدفون کنم زیر خروارها خاک.

میخوام جدی زندگی کنم ،ریلکس و بیخیال. میخوام مثل سین باشم همون قدر که راحت و بیخیاله . شاید مشکل من و طرز نگاهم به زندگیه.

من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن

،از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن.

 

 

 چند روز پیش لپ تاپ باز کردم و بعد چند سال که عکسای دانشجویی و خوابگاه رو ندیدم ،یه دل سیر تماشا کردم.

آخ دلم برا اون موقع ها خیلی تنگ شد و کلی احساسی و قلب قلبی شدم .

و استایل خودمو که می‌دیدم چی بودم و چی شدم حرص خوردم ،دیدم جای درنگ نیست و رفتم باشگاه ثبت نام کردم 😃💪

 

  • دنیـا ..
۰۱
آبان
۰۲

۱: برنامه ریزیمو انجام دادم ، و دو روزه دارم اجراش میکنم.

از لحاظ نظافتی هر روز قسمتی از خونه رو تمیز میکنم.

سعی میکنم هر روز یه قسمت هایی از کتاب های دانشگاه رو بخونم که رو هم تلنبار نشن و واسه امتحانات راحت باشم.

و بقیه کارها و فعالیت ها.

 

۲: خب سین اصلا صحبت نمی‌کرد و پیش قدم در آشتی کردن نشد. و رفتم کمی باهاش صحبت کردم و رفع کدورت 

ولی سین آشتی نکرد و گفت: هر کسی برا خودش زندگی کنه و به هم هیچ کاری نداشته باشیم. اگه هم نمیتونی برو خونه بابات.

و کلی حرف زد و منو مقصر اعلام کرد. حتی به همکارانش هم گفته زنم ،فلان حرف و کار رو انجام داد و همکارانش هم گفتن : باید میبردیش خونه باباش و بیخیالش می‌شدی.

همین قدر دردناک.

و ماجرا چی بود ؟

از مراسم عروسی برادر برگشتیم خونه ، مادرش مریض بود ،بهش گفتم برو مادرت رو بیار و ببر دکتر ،بالاخره دکتر به خاطر دیسک کمر یه جوابی میده.

مادرشو برد دکتر و مادرش خونه خالش بود.

که بهش گفتم حواست باشه شنبه برای بهار دو نوبت دکتر گرفتم از یه ماه قبل، یه چشم پزشکی و یک دکتر فک.

یکدفعه چنان محکم زد رو سینم و محکم  خوردم به دیوار، و گفت خفه شو🤕.

من واقعا عصبانی شدم ، از دست همه کارهای این مدتش هم تو دلم کلی غر تلنبار بود و بخصوص از عروسی که مدام منو صدا میزد و می‌گفت فلان زن رو ببین ، کار می‌کنه ، یا خوشگله و.... کلا عروسی رو اعصابم بود. یا گرم گرفتنش با زن داییم. همه ی این ها و همه ی حرفهای این مدتش بعد تولد پارسا باعث شد بهش بگم : واقعا از کارات متنفرم ،ازت متنفرم ، از همه آدمها متنفرم ، از خانوادت متنفرم.

و واقعا اون لحظه خشم انباشته ای داشتم که فقط با اینا تخلیه شد. ولی هیچ وقت نسبت به خانوادش بی احترامی نکردم ، و همیشه خودشون هم میدونن که چقدر هواشونو داشتم.

 

و این کل ماجرا بود و فرداش ،بهش پیام دادم که علت عصبانی شدنم کارهای این مدتت بود که انجام میدادی.و بابت عصبانیت دیشب متاسفم.

ولی سین رفته پیش همه همکارانش گفته ، زنم مادرمو خونه راه نداده، وکلی حرف زده.

  • دنیـا ..
۲۷
مهر
۰۲

 

 

اگر به انتظار تو نشسته ام هنوز ....

 

 

 

  • دنیـا ..