در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

یادداشت ۲۰

دوشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۲:۵۶ ب.ظ

۱: برنامه ریزیمو انجام دادم ، و دو روزه دارم اجراش میکنم.

از لحاظ نظافتی هر روز قسمتی از خونه رو تمیز میکنم.

سعی میکنم هر روز یه قسمت هایی از کتاب های دانشگاه رو بخونم که رو هم تلنبار نشن و واسه امتحانات راحت باشم.

و بقیه کارها و فعالیت ها.

 

۲: خب سین اصلا صحبت نمی‌کرد و پیش قدم در آشتی کردن نشد. و رفتم کمی باهاش صحبت کردم و رفع کدورت 

ولی سین آشتی نکرد و گفت: هر کسی برا خودش زندگی کنه و به هم هیچ کاری نداشته باشیم. اگه هم نمیتونی برو خونه بابات.

و کلی حرف زد و منو مقصر اعلام کرد. حتی به همکارانش هم گفته زنم ،فلان حرف و کار رو انجام داد و همکارانش هم گفتن : باید میبردیش خونه باباش و بیخیالش می‌شدی.

همین قدر دردناک.

و ماجرا چی بود ؟

از مراسم عروسی برادر برگشتیم خونه ، مادرش مریض بود ،بهش گفتم برو مادرت رو بیار و ببر دکتر ،بالاخره دکتر به خاطر دیسک کمر یه جوابی میده.

مادرشو برد دکتر و مادرش خونه خالش بود.

که بهش گفتم حواست باشه شنبه برای بهار دو نوبت دکتر گرفتم از یه ماه قبل، یه چشم پزشکی و یک دکتر فک.

یکدفعه چنان محکم زد رو سینم و محکم  خوردم به دیوار، و گفت خفه شو🤕.

من واقعا عصبانی شدم ، از دست همه کارهای این مدتش هم تو دلم کلی غر تلنبار بود و بخصوص از عروسی که مدام منو صدا میزد و می‌گفت فلان زن رو ببین ، کار می‌کنه ، یا خوشگله و.... کلا عروسی رو اعصابم بود. یا گرم گرفتنش با زن داییم. همه ی این ها و همه ی حرفهای این مدتش بعد تولد پارسا باعث شد بهش بگم : واقعا از کارات متنفرم ،ازت متنفرم ، از همه آدمها متنفرم ، از خانوادت متنفرم.

و واقعا اون لحظه خشم انباشته ای داشتم که فقط با اینا تخلیه شد. ولی هیچ وقت نسبت به خانوادش بی احترامی نکردم ، و همیشه خودشون هم میدونن که چقدر هواشونو داشتم.

 

و این کل ماجرا بود و فرداش ،بهش پیام دادم که علت عصبانی شدنم کارهای این مدتت بود که انجام میدادی.و بابت عصبانیت دیشب متاسفم.

ولی سین رفته پیش همه همکارانش گفته ، زنم مادرمو خونه راه نداده، وکلی حرف زده.

  • دنیـا ..

نظرات  (۲)

اگر به پدر یا برداراتون یا مادرتون بگید که دست روی شما بلند کرده باز هم حمایتی ازشون نمی‌گیرید ؟

پاسخ:
حمایت میکنن
ولی با دو بچه ،هیچ کاری نمیشه کرد.
اندازه ای که روح و روانم داغونه، دیگه خستم از حمایت همه. 

چقدر همسرتون بیشعور و عقده‌ای و بی‌ادب و مریضه.واقعا حتی خوندنش هم حال منو بد کرد،چه رسد به اینکه واقعا تجربه‌اش کنی...

امیدوارم یه روز بتونید خودتونو خلاص کنید و از زندگیتون با لگد پرتش کنید بیرون.

پاسخ:
یکم عقده آیه.
انشاا... واقعا هیچ وقت تجربه نکنید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">