در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

یادداشت 24

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

1: بالاخره با هر ترفندی بود سین رو بردم مشاوره :به من میگه من مشکلی ندارم خودت برو . منم گفتم پس منم نمیتونم باهات زندگی کنم و زنگ میزنم به داداشم که ببینم برا طلاق لازمه چه کارهایی بکنم خیلی جدی و قاطع گفتم.

بعد از یک ساعت فکر کردن قبول کرد بیاد مشاوره و گفت باید حتما مرد باشه. و به سختی تونستیم یه وقت خالی پیدا کنیم از مشاور...و رفتیم.

من همه ماجراهای این چند سال رو شرح دادم و سین فقط گفته خانومم مغرور و تنبل. من درونگرام و خانومم برونگرا.

تو جلسه دکتر خیلی به نفع سین میگرفت و من ناامید شده بودم.

و برا چلسه بعد گفت من تنهایی برم پیشش و سین هم تنهایی.

که من فکر کردم دکتر واقعا به نفع سین گرفته و من رو درک نکرده و جلسه بعد نرفتم.

 

برای بهار رفتیم پیشش چون مدرک روان پزشکی و روان شناسی کودک و نوجوان داشته.

قرار شد من مشکلات بهار رو براش شرح بدم و بعد سین و بهار بیان داخل اتاق.

بعد از شرح مشکلات بهار ؛ گفت خودتون چیکار کردین و چرا نیومدین؟

گفتم چون ظاهرا به نفع میگرفتین و حس کردم اون سختی و استیصال من نادیده گرفته شده.

گفت من خیلی فهمیدم چی میگین ولی برای جذب همسرتون باید اون کار رو میکردم.

و بهش گفتم :پدربزرگش یه مشکلات روحی داشتن که قرص میخوردن و تحت درمان روانپزشک بودن .

مادرشون مشکلات جسمی و روحی زیاد داره .

فکر میکنم برادراش هم تازه یه سال متوجه شدم که تو زندگی هاشون مشکل دارن.

گفت : چرا اینها رو تو جلسه قبل نگفتین؟ چون من فکر میکنم اختلال شخصیتی مرزی داره و باید ازش تست هم بگیرم که مطمِِین بشم.

 

گفت چرا باهاش ازدواج کردی؟شما فلان دانشگاه خوب درس میخوندی؛ فلان رشته و سیر موفقیت داشتی.

تو دوران دانشجویی من مسیول کارهایی بودم , کار میکردم فعالیت داشتم. اعتماد بنفسم زیاد بود مجری بودم و...

گفت : ما ایرانیا چرا از این کارها میکنیم؟ خارجی ها تو این چیزها خیلی از ما جلو هستن. در کل ناراحت بود از این همه اتفاقات زندگی ام که میتونست جور دیگه ای باشه و چقدر با این روحیه و... که داشتم میتونستم چقدر موفق باشم.

گفت:چرا دوباره بچه دار شدی ؟ همین اولی با این شرایط سخت زندگی و شرایط بچه ات رو به سامان میرسوندی بعدش فکر بعدی می افتادی.

 

بهم پیشنهاد کار داد ولی گفتم: فعلا که شرایطم جوریه که باید قید کار رو بزنم. گفت :فکر کنم همسرت هم اگه اینجوری پیش بره نمیزاره کار کنی چون از پیشرفتت جلوگیری میکنه.

 

و رفتیم سراغ بهار

بعد از اینکه رسیدیم خونه سین گفت :دکتر چی گفت؟ گفتم لازمه که حتما بری پیشش

گفت من جز افسردگی مشکلی ندارم که خودم درستش میکنم. گفتم نه ایندفعه باید این راه تا آخر طی بشه بخاطر خودت , بخاطر زندگیمون بچه هامون

گفت چه مشکلی هست؟ گفتم فعلا تشخیص اختلال شخصیت داده و باید تست بدی. گفتم ببین تو حالاتت پایدار نیست یه لحظه خوبی یه لحظه غمگین یه لحظه عصبانی و.....

رفتارهاشو کمی توضیح دادم و گفتم نیازه که این پروسه طی بشه و گرنه من که نمیتونم تا آخر دچار انواع امراض بشم برا تحمل کردن. باید درمان صورت بگیره.

و من کنارت هستم رو من حساب کن ؛ این مسیر رو با هم میریم تا به نتیجه برسیم. 

یکی از مشکلاتی که آدمها با زندگی کردن کنار اختلال شخصیتی مرزی پیدا میکنن اینه که دچار خشم زیاد میشن. و یکدفعه منجر به انفجار میشه.

و دیدم که دچار این آسیب شدم .

حقیقتش نمیدونم چه اتفاقی میفته تو این مسیر و کاش سین بهبودی پیدا کنه.

برامون دعا کنید.

  • دنیـا ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">