در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب
۰۴
ارديبهشت
۰۳

سلام دوستان قدیمی

حالتون چطوره؟ امیدوارم که حال دلتون خوب و زندگی به کامتون باشه.

و اما بعد از چند ماه نبودن...

دلم خیلی برا اینجا تنگ شد ، برا راهنمایی های خوبتون برا دعاهای زیباتون ،برای همدلی های قشنگتون.

خب باید بگم : روزهای پرفراز و نشیبی رو طی کردیم ، پاهای بهار تا اسفند تو گچ بود ، بعدش هم کار درمانی شروع شد و همچنان ادامه داره.

باید بگم تا الان صد در صد خوب نشده ، و ضعف عضله و پا داره و خیلی مسلط نیست تو راه رفتن.

نمیدونم تهش چی میشه، و واقعا پاهاش صددر صد خوب میشه یا نه؟

 

و خودم:

با بهار که دو پا تو گچ بوده ، و با پارسای ۶و۷ ماهه(الان ۹ماهه س) واقعا روزای سختی داشتم که گذشت .

و اما سین :

بهتر نشد ، ولی بدتر بله.

دیگه مثل قبل عصبانی نمیشه، سرزنش نمیکنه.

حالا اصلا صحبت نمیکنه ، اگه یک کلمه باهاش حرف بزنی هم در جوابت میگه حرف مفت نزن.

اونقدر بیخیال شده که هیچی براش مهم نیست.

یه کارهایی می‌کنه که میگم : کاش مثل قبل عصبانی میشد یا سرزنشم میکرد.

ولی الان داریم میریم مراسم ، وسط راه منو پیاده می‌کنه.

داییش فوت شد ، منو نداشت برم مراسم. خونوادشو نمیزاره بیان خونمون.

از بیرون غذا میگیره و تنهایی غذا میخوره و....

دیگه مدل رفتار کردناش خیلی فرق کرده.

 

و الان تو فکر طلاقم،

قرار شده چند ماه دیگه درخواست طلاق بدم.

شاید باور نکنین ولی قلبم میسوزه؛ من زندگیمو دوست دارم ،بچه هامو...

دوست دارم زندگی کنم ؛ روزای خوبی کنار هم داشته باشیم...

ولی نمیدونم چرا این جوری میشه؛ چرا هر روز بدتر از دیروز میشه.

دو تا دیگه از برادرام خدا رو شکر مشغول کار شدن و الان مصمم شدن که منو نجات بدن.

آخرین بار سین جلوی برادرام خیلی خیلی بد رفتار کرد و حرمت خودشو هم از بین برد.

فعلا قرار شد سه ماه دیگه ،با برادر یه خونه کرایه کنیم و درخواست طلاق بدیم.

 

نمیدونم چی میشه؟ 

این روزا واقعا استرس دارم ؛ میترسم ؛ از آینده ی نامعلوم ... 

 

 

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۴
دی
۰۲

چند روزه میخوام بنویسم ولی اینقدر درگیرم که وقتی برای نوشتن پیدا نکردم.

از وقتی پاهای بهار عمل شد و تا بالای زانو تو گچ رفت، جابجاییش برام سخت بود و مامانم به یاری ام شتافته، ولی حقیقتا امروز از لحاظ روحی کمی آسوده شدم. دیشب با خودم خیلی بالا و پایین کردم ،خیلی فکر کردم ولی نهایتا تصمیم جدی رو گرفتم. چه تصمیمی؟

با حال دردناکی رفتیم پیش دکتر مغز و اعصاب و با حال دردناکی تری به خونه برگشتیم.

دکتر گفت احتمال خیلی جزیاد بهار cpهست ولی برا نظر قطعی باید ام آرای بگیرین. و نظرش این بود که بیش فعالی. و داروهایی جهت تقویت تمرکز و حافظه نوشته و یه سری قرص ، و یه آزمایش خون و قرار شد یه ماه دیگه جهت ارزیابی دوباره مطب بریم.

داروها رو خریدم ، نوبت ام آرای برا یه هفته دیگه رزرو کردم.

ولی نمیخوام حرف هیچ کدوم از دکترها رو باور کنم ، نمیخوام اعتماد کنم بهشون که بهار فلج مغزیه ،نمیخوام.

دارو ها رو به بهار ندادم ، و احتمالا ام آرای هم نبرمش.

من مادر میخوام به خدا و خودم اعتماد کنم ، میخوام خودم روان درمانگر بهار بشم و امید و باور دارم که بهار خوبه و در جاهایی هم که حس ضعف داره خوب میشه اگه من مادر بهش اطمینان کنم و باورش داشته باشم.

همون طور که ادیسون از مدرسه بیرون شد و مادرش اونو نابغه کرد ، من تصمیممو گرفتم که کنار بهار باشم بدون هیچ سرزنش و ناامیدی و حتی بی اعتمادی.

من از الان با تمام وجودم که پر از امید ، پر از اعتماد ، پر از عشق و پر از رهایی ست کنار بهارم.

من امید دارم 

من امید دارم

من امید دارم

 

 

پ.ن

شاید سوال خیلی ها باشه ، که چرا دارو درمانی نشه و.... که کم کم پاسخ کامل و منطقی داده میشه.

  • دنیـا ..
۱۹
دی
۰۲

سلام و نور

 

تو زندگی اتفاق هایی میفته که گاهی از دست ما خارجه ، و مدام دنبال سرمنشا مشکل میگردیم.

چرا این طور شد ؟ چرا نفهمیدم؟ کاش اون موقع این کار رو انجام میدادم و خیلی از کاش ها و حسرت ها. 

دکتر بهمون گفت تاندوم پاهای بهار کوتاهه و نیاز به عمله ، برای اینکه خوب راه بره.

این چند روز که داشتیم کارهای عملش رو انجام می‌دادیم ، فهمیدیم که دکتر نوشته cp، و ما انگار دنیا رو سرمون خراب شد.

یعنی فلج مغزی و تو رد و بدل کردن صحبت ها تو بیمارستان شنیدم که میگن cpخفیفه.

این چند سال ما کلی روانشناس و دکتر رفتیم ولی کسی به ما نگفت همچین مشکلی وجود داره ،هر کسی یه چیزی میگفت.

و احتمالا مشکل فک هم بخاطر نرسیدن اکسیژن باشه. و مشکلات درک و اجتماعیش هم.

امروز نوبت دکتر مغز و اعصاب داریم ، خدا بهمون رحم کنه.

دیروز برای تسویه حساب و گرفتن وسایل بهار مدرسه رفتم و مدیر مدرسه جوری صحبت میکرد که ما علت تمام مشکلاتیم. چرا شما کلاس های متنوع نبردینش؟ چرا بچه دوم رو بدنیا آوردین ؟ چرا چرا چرا.

دریغ از اینکه بدونه مشکل جای دیگه س و ما خودمون دلمون پر از خونه.

 

بعد از برگشت به خونه ، انگار تمام انرژی و امیدمو کسی یکجا ازم گرفت. فقط با اوج تلخی و ناامیدی خواستم بخوابم که برا چند دقیقه همه چی از ذهنم پاک بشه.

مسیر سخت و سنگینیه، خدایا امتحان فرزند خیلی سخته ،خیییلی

به جان امام حسینی که با علی اکبرش هم امتحان شد و لحظه های سختی بود بهارم خوب بشه.

 

  • دنیـا ..
۰۹
دی
۰۲

سلام دوستان مهربونم.

این دو هفته ای که گذشت شرایط بد نبود و اگه تقریبا به همین منوال پیش بره ، زندگی قابل تحمل و خوبی هم هست.

بعد از دعوای شدید و تهدید من که طلاق میگیرم ، سین کمی به خودش اومده ،هر چند سخته کنترل کردن رفتار و خلقش.

ولی برای نگهداری بچه ها همراهیم میکنه، و نرسم کاری رو انجام بدم دعوا راه نمیندازه ، ولی کنترل گری و سرزنششو داره.

با بچه ها بازی می‌کنه ،صحبت می‌کنه.

و منم آزادانه خواسته هامو ابراز میکنم ،چه خوشش بیاد یا نه. 

ولی در کل وجودم فقط آرامش زندگی میخواد. دیگه روابط عاطفی و احساسی برام کنار رفته .

تا قبل حس اینو داشتم سین پاشو گذاشته رو گلوم و به سختی میزاشت نفس بکشم ،نه آزادی بیان و خواسته ای بود نه اختیاری ، و مدام سرزنش و تحقیر و...

کلا جو سنگین بود.

الان مث این میمونه گلوم باز شده و راحت نفس میکشم. و چقدر آزادی خوبه ،حق داشته باشی زندگی کنی بر طبق میل و خواسته ات.

 

بهار رو کلا از مدرسه بیرون آوردم چون شدید عزت نفسش داشت از بین می‌رفت ،و پر از خشم شده بود. آخرین باری که رفتم مدرسه فهمیدم بچه ی مظلوممو یه ساعت نشوندن تو دفتر و مدام هی تغییر و سرزنشش میکردن ،بچه مو داغون کردن. 

منم بر خلاف مشاورش که گفته بود بزار بره ، در کنارش کلاس مهارت های اجتماعی ثبت نامش کن ، برخلاف نظرش عمل کردم.

حتی یه لحظه تعلل نکردم که بفرستمش مدرسه، چون روح و روان بهارم خیلی برام مهمه.

و طی این یک هفته که تو خونه دعوا نیست و هم من و سین باهاش بازی میکنیم و هم مدرسه نمییره ، خیلی خیلی اکی شده. خشمش خیلی کم شده. چون سرزنش و کنترل گری هم رو سرش نیست. تو مدرسه مدام امر و نهی ، سرزنش و... میشد . 

ولی یک کلاس ورزشی و بازی و خلاقیت کنار هم به مدت ۲ ساعت ثبت نامش کردم برا روحیه و تخلیه هیجانش که تا الان خوب بوده.

 

منم امروز و فردا امتحانات ترمم تموم میشه و میرم سراغ برنامه ی بعدیم.

انشاا...

 

  • دنیـا ..
۲۷
آذر
۰۲

بعد دعوای شدید چهارشنبه هفته قبل ، یه نوبت مشاوره گرفتم و بعد اومدن برادرم ، رفتم ببینم مشاور چه پیشنهادی داره.

گفتن بچه ها رو بهش بده ، برو تو سامانه ثنا درخواست طلاق بده ،ببینیم واکنشش چیه و به زور بیاریمش تا درمان بشه.

خب باید بگم هیچ کدوم از این کارها رو انجام ندادم و فقط رفتم خونه پدرم.چه مادری می‌تونه بچه هاشو رها کنه؟

تا امروز صبر کردم دیدم هیچ خبری از سین نشده، خب از شماها چه پنهون من شرایطم جوری نیست که بگم طلاق و بچه ها رو هم بزرگ میکنم و بیخیال سین و همه چی.

هر طرف رو نگاه میکردم جز برگشتن راهِ دیگه ای نمی‌دیدم.

برادرام میگفتن کنارتیم ، ولی خودم می‌دیدم که خودشون تازه کار شروع کردن و نمیشه مسئولیت مالی ام رو به دوش اونا بندازم.

و تا کی میتونن من رو با دو بچه ساپورت کنن.

و دو بچه با آینده ای نامعلوم و نبود پدر و منی که شاید بیشترتر داغون میشدم،من رو به سمت خونه کشوند.

من باید قبول کنم که شرایطم جوریه که نمیتونم به طلاق فکر کنم ، و باید با زندگی بسازم و تلاش کنم زندگی ام حداقل کمی بهتر بشه و بچه هام روزهای خوشی رو بگذرونن.

نمیدونم چی پیش میاد در آینده و تا چه موقعی کشش دارم ولی فعلا برگشته ام به خانه ی امن خودم ، جایی که حداقل میتونم روزهایی که سین سرکار آزادانه نفس بکشم.

 

  • دنیـا ..
۲۲
آذر
۰۲

الان تو بدترین موقعیتم به نظر خودم.

در خونه رو قفل کردم و منتظرم برادرم برسه و با بچه ها برم.

به خواهرش زنگ میزدم و ازش کمک خواستم ،یواشکی بیاد با سین صحبت کنه که بره به سمت مداوا. یه روز زنگ میزد دعوا میکرد که داداشم خوبه و تو بدی، یه روز زنگ میزد که من و سین بچه آخری بودیم و فلان اذیت ها شدیم ، بمون به برادرم کمک کن. هر روز یه فازی داشت ،با خودم گفتم کلا خانوادگی مشکل دارن و پشیمون شده بودم از طرح مشکل.

دو ساعت پیش زنگ زده که تو اختلال داری ،خونوادت اختلال دارن ،روانی هستی ،برادرم خوبه.

و زنگ سین زده که زنت داره تو فامیل آبروتو می‌بره.

وااای وااای سین هم به بدترین حالت ممکن باهام رفتار کرده، و گفته تا دو ساعت دیگه از این خونه میری و طلاق.

یه مسیر تاریک و نامعلوم جلومه.

خواهرش به جای اینکه اوضاع رو درست کنه ، گند زده به همه چی. یقین پیدا کردم که مشکل داره اونم.

منتظرم داداشم بیاد و بچه ها رو بردارم و برم.

دعا کنید برام ،برا بچه هام.

 

 

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۰
آذر
۰۲

۱: امروز از مرکز مشاوره زنگ زدن که نامه جهت ارجاع به روان پزشک آماده است، و من به بهانه دل درد به سمت مشاور راه رو کج کردم.

اینجور که مشاور گفتن کم کم باید به طلاق هم فکر کنم😑🥺

و چه قدر سخت، با دو بچه.

و آینده ای نامعلوم.

سین به اختلال پارانویید هم دچاره، دو سال پیش فیلم ملی و راههای نرفته اش رو دیده بودم و وقتی دکتر اسم همچین اختلالی رو آورد ،از شما چه پنهون تنم لرزید و حس ناامنی و دل آشوبم زیادتر شد.

فعلا باید به هر راهی شده سین رو ببرم نزد روانپزشک و دارو مصرف کنه ، تا کمی ثبات پیدا کنه و بعد روان درمان گری رو پیش بگیره. و اینا با دید مثبت .

ولی خیلی سفت و سخته و در حال انکاره . و اگه راضی به درمان نشه باید سراغ گزینه بعدی بریم یعنی طلاق.

فعلا باید در موردش خیلی فکر کنم و نیاز به بالا و پایین شدن زیاد داره.

 

۲: بهار رو از مدرسه بیرون آوردم ، چون اوضاع روحیش و رفتاریش داشت بدتر میشد. و باید فکر اساسی در موردش انجام بدم و یه مشاور حاذق دیگه ای بهم معرفی شد و طی جلسه گذشته به این نتیجه رسیدیم که بهار باید دو کلاس مهارتی ثبت نام کنه و بقیه پروسه ای که باید طی کنیم.

 

۳: و خودم که در حال امتحانات ترم هستم و نمیدونم چطور دارم میخونم و برا امتحانا آماده میشم.

فردا امتحان دارم و الان با فکری درگیر و ذهنی آشفته شروع به خوندن کنم.

 

چقدر زندگیم گیر تو گیر شده .

 

 

 

  • دنیـا ..
۱۴
آذر
۰۲

سلام به دوستای خوب مجازیم ،خیلی خوشحالم که اینجا دوستای خوبی پیدا کردم و از راهنمایی هاشون استفاده میکنم.

 

سین دیگه بیخیال جلسات مشاوره شده و این هفته تنهایی جلسه رفتم.

فعلا یه شرح حالی نوشته شده و جهت بررسی مطمئن تر به روانپزشک دیگه ای ارجاع داده شدیم . و هنوز موفق نشدم سین رو راضی کنم چون تأکید داره من خوبم و دیگران مشکل دارن.

سین دچار کمالگرایی افراطی شدییید هم هست.

به قول مشاور خودش رو خدایی میبینه بدون ایراد و دیگران بنده و پر از عیب هستن. نتیجه اش این میشه که یا دیگران باید بیان و به من برسن یا اینکه باید بزنیم تو سرشون که برن ته زمین . یعنی دیگران مثل میخ میمونن و باید مثل چکش بزنیم تو سرشون که برن ته زمین. چطور؟ با تحقیر ،سرزنش ،عیب جویی و...

و اینکه منو فقط به چشم کنیز و برده نگاه میکنه، بشور بساب ،بپز ، و بچه داریتو بکن. و خواسته ای هم نداشته باشم

و ....

پیشنهاد مشاور فعلا تا این جای کار این بود :

از  اینکه درسمو شروع کردم و برای هدفهام می‌جنگم ،عالی بود. و باید در آینده به فکر کار کردن باشم .

گفت طی این چند جلسه فهمیدم آدم جسوری هستین .و این نقطه ی موفق شدنتونه.

و اینکه سین هر چی گفت از تحقیر و.... نشنو و حالتو خراب نکن. 

زندگی تو مثل دریای آرومی نیست ، مثل دریای طوفانی و سخته ،که باید از این موج های سخت عبور کنی و طی این مسیر شاید سین هم ناچار به پذیرش تغییر شد، چون سین اونقدر سفت و سخت هست که نمی‌خواد چیزی رو تغییر بده و اگه مشکلی روببینه از خودشه انکار می‌کنه.در کل همیشه در حال انکار هستش.

بخاطر اینکه خیلی جاها کوتاه اومدی ، گذشت کردی و ساختی ، سین فکر می‌کنه مادرشی و همیشه می‌تونه با قهر و لجبازی و بقیه موارد به هدفهاش برسه ولی از این به بعد تو معشوقه میشی و نیازی نیست از همه ی حق ها و .. بگذری ،اگه جایی لازمه نگذر و نبخش و...

و واقعا این مسئله برام جالب بود ، همیشه آموزه های دینی و تعصبات گذشته رو جوری برای ما میگفتن و الان هم دارن میگن که زن باید ببخشه ،کوتاه بیاد و... این قدری که علماهای ما حدیث زن خوب بودن برا ما میخونن اگر برای مردها ، دوره ها ،حدیث ها و.... مرد خوب بودن میخوندن اوضاع خانواده ها و جامعه الان اینجور نبود.

دلیل قاطعی که باعث میشد من صبر کنم،گذشت داشته باشم تو زندگی همین افکاری بود که تو دانشگاه،جلسات ،کتابها و .... به خورد من رفته بود. و نتیجه اش این همیشه یک زن ذلیل که باید خودت نادیده گرفته بشی بخاطر مرد.

والان به تمام این افکاری که به خوردم دادن پایان میدم. واقعا دین ما رو چقدر بد به خوردمون دادن و میدن ،یه جوری که همه رو از همه چی دلزده میکنن. 

 

سخن از کجا به کجا کشید 🤕😅.

 

 

​​​

  • دنیـا ..
۰۶
آذر
۰۲

روزهای سخت و پر استرسی رو دارم میگذرونم ، از همه چی خسته ام . دلم میخواد به یه جاهای خیلی دور فرار کنم،یا برگردم به دوران مجردی.

سین عصبی و بهم ریخته س ، نمیشه دو کلام باهاش حرف زد، میگه هیچ مردی مشاوره نمیاد و من دارم این ننگ رو قبول میکنم. و هر شب تحقیر و توهین.

میخوام بیخیال جلسات مشاوره بشم .چون کشش ندارم.

به مادر و خواهر سین گفتم ، سین اختلال داره ، کلی دعوا و ناراحتی که تو و مشاوره توهم زدین. مشاوره خوب نیست و....

میگن : شما عروسا چتون شده که همش به پسرای من انگ میزنین؟ شماها خودتون مشکل دارین. 

یه چیزی هم بدهکار خونوادش شدیم. ولی فهمیدم خونوادگی مشکل دارن.

بهم میگه فکر کن من فرعونم تو آسیه باش .باهام کاری نداشته باش ،ولم کن ، بزار خودم خوب میشم. 

برام جالبه که عصبی میشه، تحقیر و توهین می‌کنه ، هر کاری دوست داشته باشه انجام میده، بعدش هم طلبکار اینه که ولش کنم. آخه این تویی که استرس و ترس و فشار داری رو خونواده حاکم میکنی ، آرامش و از ما گرفتی ، من چه کاری باهات دارم.

چقدر این روزا دوست دارم تو آغوش گرمی گریه کنم ،و درک بشم.

 

 

  • دنیـا ..
۲۹
آبان
۰۲

دیروز نوبت مشاوره داشتیم ،جلسه دوم.

اصلا خوب نبود ،از دیروز تا حالا تو فکرم باورم نمیشد این حرفهای سین باشه.

به دکتر میگفت: خانومم خیلی تنبل به من صبحونه و شام نمیده، لباسهامو نمیشوره.

خونوادش هم اعتراف کردن که تنبل ، غذا بلد نبود درست کنه خودم یادش دادم. و....

مثل برق گرفته ها شده بودم ،این همسر منه که همچین حرفایی داره میزنه.

دوران مجردی مادرم خونه نبود و خونه رو دست من می‌چرخید. حتی چند فامیل دور که اومده بودن بهمون سر بزنن وقتی طرز رفتار ، کار کردن و میهمون داری منو میدیدن، همونجا منو از پدرم خواستگاری میکردن.

 

ولی وقتی همه حرفاشو زد گفت : من با همکارام هم همین مشکل رو دارم ، به اونام میگم تنبل ، اونا هم ازم فرارین چون همه تنبلن.

 

به برادرکوچیکه میگم : گناه داره اوضاعش روبه راه نیست خیلی.

داداشم میگه : تو گناه داری که گرفتار شدی.

فردا شب قراره بیاد خونه ، کاش میشد کلی بشینیم با هم صحبت کنیم.

 

 

 

 

  • دنیـا ..