یادداشت ۲۳
شادی من خیلی پابرجا نبود
شنبه معلم بهار پیام فرستاده که روز دوشنبه بیا کارت دارم.
امروز انگار بالای کوه بزرگی ایستاده باشم و کسی محکم منو به پایین کوه پرت کنه ، همون قدر سخت سقوط کردم.
معلم گفت: بهار درک معنا و مطلب نداره ، اصلا نمیفهمه چی میگم ، نه معنای خوب و بد رو میفهمه و نه چیز دیگه ای .
براش کلی درس رو توضیح میدم ، این یه طرف
به شدت به بچه ها آسیب میرسونه، هلشون میده، تغذیه و غذاهاشون رو پرت میکنه ، مقنعه هاشونو میکشه و....
اوضاع وخیمه.
فعلا یه نوبت از متخصص مغز و اعصاب گرفتیم.و یه روانشناس و روانپزشک کودک ببینیم باید چیکار کنیم.
یه نوبت مشاوره برا مشکلاتمون با سین گرفتم که امشب تلفنی صحبت کردم.
بهم گفت: همسرت مریضه ، تو دنیا رو هم براش تغییر بده هیچ وقت کارهاتو نمیبینه و خودت رو هم نمیبینه. پس سعی بیهوده نکن .
راهتو برو محکم و قوی .هدف خودتو دنبال کن .
گفت : چقدر اعتماد بنفست پایینه ،چقدر خودتحقیری و سرزنشگری داری، گفتم : از بس همسرم تحقیرم کرده ، همه چیزمو از دست دادم.
اون موقع ها کوه اعتمادبنفس بودم پر شور و شوق ولی حالا ....
- ۰۲/۰۸/۰۸
با مشاورتون موافقم که همسرتون به شدت مریضه.از روی چیزایی که تعریف میکنید و رفتارها و حرفهاش میشه کاملا اینو فهمید.