در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۷
مهر
۰۲

 

 

اگر به انتظار تو نشسته ام هنوز ....

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۶
مهر
۰۲

امیدوارم که این مریضی ها و دکتر رفتن ها دیگه از این خونه رخت بربنده.

امروز نوبت بهار بود که سرم لازم شد از شدت تب و بدن درد و سرماخوردگی.

 

امروز کلی حالم خوب بود خدا رو شکر ، پس درنگ نکردم و یه دست و رویی به خونه و زندگی کشیدم .از مرتب کردن خونه و زندگیم واقعا لذت میبرم.

خونه کامل مرتب و انتظار یه شروع خوب از زندگی رو می‌کشه.

دوست داشتم امشب برنامه ریزیمو شروع کنم و همه کارهای عقب افتاده و کارهای آیندمو کامل بنویسم، ولی پارسا بدجور بی قراری می‌کنه و امکان تمرکز باقی نذاشته.

با سین هم تو قیافه ام ، برا اولین باره من برای آشتی پا پیش نمیذارم ،ببینم می‌تونه آشتی کنه. از بس با خنده و زیر سبیلی همه چی رو نادیده می‌گرفتم ، انتظار داره اینبار هم مثل بقیه موارد باشه. بخدا ناز کشیدن هم بلد نیست.اَه

 

  • دنیـا ..
۲۶
مهر
۰۲

یه چیزی بدجور رو قلبم سنگینی می‌کنه ، دوست دارم این عکس و فیلم ها و خبرها دروغ باشه.

دروغ باشه که کودکان فلسطینی تو بیمارستان به خاک و خون کشیده شدن ،کاش دروغ باشه.

به پارسا نگاه میکنم ،به بهار و بعضی سنگین به گلوم چنگ میندازه.

 

خدا لعنت کنه رژیم کودک کش رو

خدا لعنت کنه

 

  • دنیـا ..
۲۵
مهر
۰۲

آدم تا مریض و ناخوش احوال نشه ،نمیتونه بفهمه سلامتی بزرگترین نعمته.

حقیقتا از دیشب تا امروز عصر بدجور حالم بد بود و امروز که دکتر برام سرم و کلی آمپول نوشت ،با خودم فکر میکردم یعنی میشه حالم خوب بشه و اون انرژی و توانمو دوباره به دست بیارم. بعد تموم شدن سرم اصلا نمی‌تونستم از جام بلند شم و وقتی اسنپ گرفتم برا برگشت به خونه اونقدر حالم بد بود که آدرس خونه رو اشتباه زدم.

رسیدم خونه چشمم به پارسا افتاد داشتم دیوونه میشدم ،بچه بدجور گشنه بود و با شیشه شیر بد کنار میاد، از شدت گشنگی دستاشو میخورد و فقط گریه میکرد ،سین هم فقط تلاش میکرد بهش شیشه بده که موفق نبود.

با این که بدجور حالم بد بود و فقط دوست داشتم با همون لباسها تا دو روز فقط بخوابم ،ولی با عمق وجودم بغلش کردم و پوشکشو عوض کردم و شیرش دادم ونیم ساعت فقط شیر خورد و خوابید و تا الان هم خوابه.

بهار هم حالش خوب نیست.

پیاز پختم و خوردم و الان دارم التماس بهار میکنم یکم بخوره ، خیلی برا سرفه خوبه.

ولی امروز سین حالش جا اومد از صبح تا ساعت ۲ظهر بچه ها رو نگه داشت ،خیلی اذیت شد.

و من همچنان باهاش سرسنگینم ، دو بار هم پیشنهاد داد ببرمت دکتر ولی جواب ندادم. ایندفعه نمیخوام کوتاه بیام تا همه حرفامو بشنوه.

چند وقته خیلی به تموم کردن این زندگی فکر میکنم ولی با دو تا بچه محاله. اونم بهاری که وابسته پدر و مادره و نمیتونه دعوا و جر و بحثمون رو ببینه. یادمه اولین بار تو بارداری با سین یه دعوا داشتیم ،بهار تا یه هفته حالش بد بود و مدام گریه میکرد. دومیش هم همین چند روزه بود که کلی گریه کرد و کلی بهش اطمینان دادیم که چیزی نیست یه بحث کوچیک بود.

به پارسام که فکر میکنم دیگه اصلا نمیشه.

حمایتگر قوی هم ندارم ، شاغل هم نیستم و پول هم ندارم.

چند بار هم وسوسه شدم به برادرم که وکیل زنگ بزنم و کمک بخوام که چطور جدا بشم و مهریه ام رو هم بگیرم ولی بعدش بیخیال شدم.

در کل به این نتیجه رسیدم باید زندگی کنم. بسوز و بساز

  • دنیـا ..
۲۴
مهر
۰۲

نظر یکی از مخاطبین وبلاگ رو جواب میدم شاید سوال شما دوستان هم باشه.

 

 

سلام

 

جسارتا با خودم خیلی کلنجار رفتم که این حرفها رو بزنم یا نزنم, البته اگه فکر میکنین تو این مقطع ظرفیت یا حوصله انتقاد رو ندارید لطفا ادامه رو نخونین:

 

1- تو چند تا مطلبتون خوندم که از دست همسرتون به خاطر مواردی ناراحتین و حسابش نمیکنین و اهمیتی براتون نداره و ... حالا به هر دلیلی, خب چرا توقع دارید که شما براش اهمیت داشته باشین و به حرفاتون گوش بده؟؟

 

2- ظاهرا دعوایی شده که برداشت من این بود که خودتون رو هم مقصر  میدونین, وقتی شما مقصر کاری بودین چرا تبعات اون دعوایی که یه جورایی مرد رو تو اون خونه دلسرد و پشیمون میکنه رو نمیپذیرید

 

3- اگه اجازه بدین صادق باشیم, پدر و مادرتون یه همچون برخوردهایی زمان ازدواجتون کردن, چرا توقع دارید همسرتون الان شما رو حلوا حلوا کنه, فکر نمیکنین شما هم تصمیمات و رفتار اشتباهی داشتین که باعث این برخودهای همسرتون شده؟؟ حالا یا رفتار اشتباه یا بدون سیاست 

 

4- همه چی تموم بودن خودتون از نظر خودتون شاید درست باشه ولی باید به چشم بیاد, شما کارایی میکنین که از نظر خودتون فکر میکنین کافیه ولی از نظر همسرتون اینطور نیست, اگه به زرنگی و تنبلی حساسه سعی کنین مصادیق زرنگی رو جلوش و تو چشمش بیارید ...

قطعا همسرتون تو مقام مقایسه علنی و غیر علنی داره اشتباه میکنه, قطعا وقتی میبینه به چیزی حساسید شاید داره باهاتون لجبازی میکنه و شاید هم اینجوری میخواد نظر شما رو به سمت خودش جلب کنه و ... خیلی کارهای اشتباهی که اهداف اشتباهی ندارن ولی شما زن این خونه این, شما مادر این خانواده این, مادر و زن قدرتمند ترین و تاثیر گذار ترین موجود و عامل یه خانواده است از قدرت هاتون درست استفاده کنین و مثل مادرتون فقط غر نزنین, عمل کنین.

 

 

بازم اگه صراحتم بیش از حد بود واقعا معذرت میخوام ولی صداقت شما تو بیان مشکلات و معضلات به من این جسارت رو داد که کمی صریح تر باشم

 

بازم ببخشید ان شالله زندگیتون هر روز گرم و گرم و گرم و رضایبت بخش تر از روز قبل باشه.

 

جواب:

سلام

ممنون بابت نظرتون و وقتی که گذاشتین.

۱: خب تو ۸ سال برام اهمیت داشت ، خیلی حسابش میکردم .حرف اول زندگیمو میزد ولی ۸ سال خیلی زمان زیادیه که بزاری پای زندگی و همسرت همچنان لجباز و... باشه. دیگه از یه جایی به بعد قید همه چی رو میزنی. من ۲۳ سالم بود ازدواج کردم پر از زندگی و شور و عاشق بودن ولی همون موقع بدترین آسیب رو به من زد ، با زن فامیل خودش که دوستم بود ، ارتباط گرفت ، اذیتش کرد.واقعا منو تو فامیل خودشون داغون کرد.ولی بازم بخاطر عشق و دوست داشتنم موندم و ادامه دادم بدون غر زدن ، بدون حرفی ، با بدرقه کردنش به سرکار و پیشواز رفتنش. با کنارش بودن تا افسردگی رو طی کنه. چون زن فامیلشون  تو فامیل لو داد که فلانی مزاحمم میشه و آبروشو برد ولی کنارش موندم.


۲: آره خودمو مقصر می‌دونم ،چون تو ۸ سال بهش نگفتم بالای چشمت ابروس. چون سکوت میکردم ،هیچ وقت کوچکترین حرفی بهش نزدم که برنجه . ولی هر حرفی رو شنیدم. و بخاطر اینکه اولین بار بود حرف زدم حس عذاب وجدان داشتم. و گر نه اگه از اول آدم حرف بزنه مگه میشه خودشو مقصر بدونه؟

ولی پشیمونم چرا این همه سال حرف نزدم.

شاید باور نکنید ولی من جزو افرادی بودم که راحت صحبت میکردم ، دایره لغاتم بالا بود تو دانشگاه مجری برنامه ها بودم ،ولی به جایی منو رسونده که دیروز برای دکتر میخواستم شرایط بهار رو توضیح بدم لغت نداشتم ،ده دقیقه فکر میکردم و یه کلمه میگفتم. از بس اعتماد بنفس مو با تحقیر و توهین و سرزنش تو این ۸ سال ازم گرفت. همه ی ارتباطات فامیل رو با رفتارهای زنندش ازم گرفت.

۳: زمان ازدواج ظلمی که خانواده ام بهم کردن این بود که باید بین چند نفر همزمان یه نفر رو برا زندگی انتخاب میکردم. من خواستگار زیاد داشتم و پدر و مادرم اذیت میشدن ،چون از فامیل هم بودن نمیتونستن جواب منفی بدن و منو مجبور به انتخاب کردن. پدرم می‌گفت پسر عموم ، عمه ام یه چی میگفت ،مادرم یه چی و... من به سین جواب منفی دادم چند بار ،چون واقعا همون موقع هم از رفتارش تا حدودی خوشم نمیومد ولی برای بار آخر چنان تو منگنه قرار گرفتم که مجبور به انتخاب شدم. و پدرم مخالف بود و هیچ پشتیبانی از من نکرد.

من نمیگم حلوا حلوا کنه ولی میگم این حق رو دارم که مشکلاتمونو با صحبت حل کنیم با گفتگو حل کنیم یا نه؟ واقعا این سالها شاید به اندازه انگشتان دست ما گفتگو کردیم ، همش رو هر مسئله ای قهر و لجبازی میکرد و منم مجبور میشدم کوتاه بیام و هیچ وقت مسئله ای برام روشن نشده و حل نشده ، همش تلنبار شده س.


۴ : اول ازدواج میگفت : آشپزی بلد نیستی و همش غر میزد ، هر چند که این خصلت بر گفته خانواده و فامیل همش همراهش بود. من اینقدر کلاس رفتم ،این قدر تلاش کردم به مدت چند سال تا دیگه رو غذا بهم غر نزنه، این قدر اذیت و دلشکسته شدم تا بالاخره غر زدن های غذا کم شد و جالب اینه که هر کی میومد خونمون و از دست پختم میخورد میگفت چه غذاهات خوشمزه س.


تو بارداری من تا حدودیش استراحت مطلق بودم و سخت بود کار کردن برام. و با این وجود زوم کرد رو تنبلی من ، انتظار داشت تو اون شرایط همه چی عالی باشه. خب واقعا نمیشد.

بعد از تولد پارسا من سزارین شدم و ۴۰ روز درد داشتم و حالم خوب نبود ولی پیله کرد رو تنبلی

من یه کلاس نظم شرکت کرده بودم ، مو به مو اجرا میکردم ،خونه و زندگی با شرایط سختی که داشتم رو عالی کردم ولی نمی دید. 

جالبتر این که هر کی میومد خونمون همیشه می‌گفت چه مرتب و تمیزی گ.

واقعا سین اینجور تو هر مرحله از زندگی یه چی پیدا می‌کنه و گیر میده ،اینقدر بهت گیر میده و اشکت رو در میاره تا کامل له و له بشی. و گر نه مادر من هر وقت میاد خونمون میگه چقدر همه چی مرتبه.

تو یه آشپزخونه نیم متری با چند کابینت که بزور جا دادن ، من آشپزخونمو مرتب نگه میدارم.

تو یه خونه که یه کمد دیواری رختخواب داره ، من وسیله ای نمیذارم که پخش باشه. واقعا اینا قابل دیدن نیست؟ 

 

 

  • دنیـا ..
۲۴
مهر
۰۲

همون روز طی یه پیام علت بلند صحبت کردنم رو برای سین فرستادم، ولی پیامی که نداد هیچ به قهر و لجبازی همچنان ادامه میده.

نمیدونم زبون رو خدا برا چی آفریده؟ 

روز شنبه برا بهار نوبت چشم پزشکی گرفته بودم ، به سین گفتم باید ببرمش یه ماهه نوبت گرفتم. ولی سین خیلی شیک و مجلسی دست گذاشت رو چشمهاش و گفت : خودت برو.

باید می‌رفتیم وسط شهر و واقعا اونجاها رو بلد نیستم چه برسه به رانندگی کردن.

اسنپ زدم نبود.

مجبور شدم با مترو برم ، آدرس هم بدجور بود از صد نفر پرسیدم این آدرس کجاس.

کلی بهار رو راه بردم ، از ساعت ۷ که از خونه بیرون شدیم ۸و نیم رسیدیم مطب ، یعنی یه مسیر ۲۰ دقیقه رو ما یک ساعت و نیم رسیدیم و دو ساعت هم معطلی تو مطب بخاطر سر ساعت نرسیدن.

بهار هم از خستگی ،گشنگی ،تشنگی فقط گریه میکرد، اصلا نمی‌دونستم چیکار کنم ، چون گفته بود باشین صداتون زدم برین داخل ،نبودین باید دوباره معطل بشین.

از مطب که بیرون اومدم کیک و آبمیوه گرفتم برا بهار ،ولی حالش بد بود ،یه اسنپ گرفتم یه پارک ما رو برد و یه نیم ساعتی بهار دراز کشید ولی مدام گریه میکرد خسته ام .

ساعت ۲ظهر رسیدم خونه، ولی دوست داشتم واقعا سین رو خفه کنم. بهش گفتم با من لج میکنی با بچت لج نکن ،این بچه امروز داغون شد .

همین که رسیدیم بهار بدجور مریض شد و افتاد ، تب ،سرماخوردگی ،از شدت خستگی مریض شد.

آخ پارسا رو تعویض نکرده بود ،همه پتو تشک و ... رو به گند کشیده بود ، گشنه و داغون پارسا رو تحویل گرفتم . یه شیشه شیر بهش نداده بود.

ساعت ۵ عصر هم نوبت دکتر گوش و حلق و بینی داشتیم برای فک بهار ، با سین بهار رو بردیم. مامانش زنگ زد که دکتر دو هفته بخاطر کمر درد بهم استراحت مطلق داده ،میخوام بیام خونتون . سر راه به سین میگم مادرتو بردار ، میگه حرف بزنی میزنم تو دهنت.

دوست داشتم دعوا کنم ولی سکوت رو ترجیح دادم.

 

و شب من هم مث بهار شدید مریض شدم.طی این دو روز مریضی دریغ از اینکه سین درب اتاق رو باز کنه و حالی ازم بپرسه ، و یا سوپ و غذایی آماده کنه.

یا ظرفی بشوره.

حقیقتا سخت داره میگذره، پارسا گریه می‌کنه ،بدن درد شدید دارم و به سختی دارم به پارسا و بهار رسیدگی میکنم.

ولی دیشب یه دل سیر گریه کردم .

دوست داشتم بچه ها یکم بزرگ تر بودن و راحت بیخیال سین میشدم. یا اینکه یه حامی محکم داشتم و این روزهامو میفهمید و پیشم بود.

ولی طی این ۸ سال بدترین ضربه های روحی رو خوردم و دم نزدم.

و دیگه خسته ام از ادامه دادن

 

 

  • دنیـا ..
۲۰
مهر
۰۲

با سین بدجوری زدیم به تیپ و تاپ هم 

دیشب که داشت می‌رفت شیفت طی یک بحث بدجور قاط زدم و برای بار اول گفتم : دیگه خسته ام ،حالم از همه چی به هم میخوره ، از همه چی متنفرم و...

بعد از تولد پارسا ،سین واقعا اذیتم کرد ، هر روز بهم گیر میداد ،غر میزد ،سرزنش ، تحقیر و همش میگفت تنبلی فلان زن رو ببین چقدر زرنگه ، وقتی میومد خونه این قدر گرم با بهار و پارسا دو ماهه سلام میکرد ،به من که می‌رسید تو دهنی و زورکی سلام میکرد.

تو یه هفته که خونه پدر بودیم بخاطر عروسی برادرم ، فامیلها هم جمع میشدن و دور همی خوبی بود تا روز عروسی ، تو این مدت هر زنی یه ظرف می‌شست ،هی مدام میزدش تو سرم فلانی چه زرنگه ، فلانی چه کار می‌کنه ... ولی چشم نداشت ببینه من دارم دو تا بچه رو ترو خشک میکنم ، هر وقت هم بیکار بودم کمک میکردم ،ولی هیچ وقت تو زندگیم منو ندید ،تلاشمو ندید. 

هر روز خونه مث دسته گل نمی‌بینه ، ولی یه روز یه کم کاری باشه صدتا غر میزنه و میگه تنبل و....

در کل طی این سه ماه خیلی بیشترتر از قبل اذیت شدم با کار و حرفاش ، و دیشب دیگه تحمل نداشتم و قبول دارم بد صحبت کردم ولی تخلیه شدم چون دیگه داشتم روانی میشدم ،نیاز به بلند حرف زدن و بد حرف زدن داشتم.

فقط هم میگفتم : متنفرم از زندگی ، متنفرم ازت ، مدام در عرض یک دقیقه فقط میگفتم متنفرم ،متنفرم

 

و حس سبکی دارم.

هیچ وقت نشده ،بشینه و بهم بگه اگه حرفی تو دلته ،ناراحتی ، چیزیه ، بهم بگو.

هر وقت هم میخوام باهاش صحبت کنم ، میگه بسه ، روشو برمیگردونه ، هیچی نگو و...

فکر میکنم دو تامون بدجور از هم خسته ایم.

 

من که حوصله زندگی رو ندارم ، افسردگی بعد زایمان و همراه این همه تحقیر و بد رفتاری همسر بدجور داغونم کرده.

 

هنوزم خونه نیومده ، برام هم مهم نیست ، حوصلشو ندارم.

 

 

  • دنیـا ..
۱۸
مهر
۰۲

این مدت به شدت شلوغ بودم، بالاخره جشن عروسی برادر هم برگزار شد با اینکه یه هفته ای که خونه بابا بودیم خیلی خوش گذشت ولی به شدت خسته شده بودیم. 

بابام و برادر برا عروسی کلی هزینه کردن خدا رو شکر خوب هم برگزار شد.

بعدش هم بچه ها سرماخوردن و پروسه ی درمان هم طی شد.

الان دوست دارم به مدت یه هفته بخوابم ولی مادر شوهر مریض شده ، کلی باید دکترای متنوع بره و داره میاد خونه ما که سین ببردش دکتر.

واقعا حوصله میهمان داری و مریض داری رو دیگه ندارم ،ظرفیتم تکمیله ولی چاره ای نیست.

 

تو جشن عروسی از سین ناراحت بودم ولی برام مهم نبود ،زیاد فکرمو درگیرش نمی‌کردم. داییم چند ماهی هست ازدواج کرده ، سین به زنش محل میزاشت اونم خوشش میومد ،همش هی دور و بر سین میگشت. منم از این جور رفتارهای زننده حالم بهم میخوره. کلا از سین که در مورد زن ها اظهار نظر می‌کنه بدم میاد.

با این کارش حس میکنم همش در حال زیر نظر گرفتن زن هاس ، و دل زدم می‌کنه و این دلزدگی خیلی زیاد شده.

تو راه برگشت گفتم لطفاً به زن های فامیل نزدیک نشو ، ولی آزادی با زن های غریبه ارتباط بگیری. ولی دوست ندارم با زن های فامیل من هیچ ارتباطی داشته باشی. این دفعه دومه که در مورد زن دایی هام بهش هشدار میدم.

نمیدونم چرا این مدلیه، این کارش باعث شده احساس عاطفه ام از بین بره. 

حس میکنم بینمون احساس عاطفه و دوست داشتنی نیست. فقط تعهد به ادامه زندگی و بچه هاست که داریم زندگی میکنیم.

دلم شدیداً برای روزای دانشجویی تنگ شده ، روزایی که از صمیم دل می‌خندیدم. امروز نشستم پای لپ تاب و همه عکس های ۴سال رو نگاه کردم ، آرزو کردم کاش برمیگشتم به اون دوران. 

 

 

  • دنیـا ..
۰۳
مهر
۰۲

۱: با نوشته هام فرق دارم.

چرا؟

اینجا راحت گله میکنم ، درد و دل میکنم ، غر میزنم و....

ولی واقعیت اینه که محکم تر از این حرفام. دردم رو به کسی نمیگم ، با مشکلات دست و پنجه نرم میکنم شدیداً. 

مادرم از اون دسته آدماس که خیلی غر میزنه ،به زمین و زمان ، به زندگی ، به پدرم و... خودم که فکر میکنم بی جهت غر میزنه، چون یه زندگی معمولی مثل بقیه داره . ولی خودش همیشه از چیزی که هست ناراضیه. پول زیاد ،رفاه ، همسر فوق العاده ، زندگی آنچنانی و... میخواد.

همیشه بهش میگم : تو همه زندگی ها مشکل هست ، سختی هست و... میگه: همسرت فوق العاده س ،هنوز سختی نچشیدی از این حرفا میزنی.

من هیچ وقت مشکلاتمو جایی نگفتم و نمیگم. 

مادرم خبر نداره با سین چه سختی هایی که نکشیدم. از هر مدلش.

سخت ترینش برای یک زن اینه که تو اوج جوانی و شادابی و زیبایی ببینه همسرش به یک زن غریبه....

خب آدم بدجور درد میکشه و می‌شکنه. همیشه از خودش می‌پرسه چی کم گذاشتم؟ چرا بعد یه سال از ازدواج؟ چرا در اوج این که همیشه فکر میکردم خوشبخت ترین زنم باید همچین اتفاقی بیفته؟

وقتی بهار ۶ ماهه بدنیا اومد ، روزهای خیییلی سختی رو میگذروندم و در کنارش اتفاقات بدتری هم بود که از دو طرف این فشارها رو تحمل میکردم و دم نمیزدم.

آه...آااه

حتی خود پدر و مادرم هم اذیتم کردن. دوران ازدواج و جهیزیه منو به بدترین شکل فرستادن سر خونه زندگیم.

چون با پسر عموم ازدواج نکردم ،پدرم هیچ وسیله ای برام نخرید و یه مشت وسایل ساده قسطی خریدم برا شروع زندگی.

و هنوز بعد از ۸ سال زندگی مشترک خیلی از وسایل رو ندارم یا دو سالی هست که خریدم.

در کل از همه جوانب یه آزمون سخت خدا پیش روم گذاشت. پدر و مادر ، ازدواج ، همسر ، بچه 

و هنوز محکم و مقتدر زندگی میکنم و دم نمیزنم.

🤕😑🤦

۲: سین هنوز نیومده ، پارسا مریضه و بی‌قراری می‌کنه. بهار فردا باید بره مدرسه ولی هنوز سبد وسیله هاشو تحویل معلم ندادم و فردا حتما باید ببرم.

تو ذهنم دارم مدام برنامه ریزی فردا رو چک میکنم که چیزی از قلم نندازم.

نون و پنیر بزارم برا بهار ، فقط یه نصفه نون داریم. میوه تموم شده ...اسنپ بگیرم ،پارسا رو خوب بپوشونم ،سر راه برا بهار کیک و شیر بگیرم برا میان وعده .

کاش بهار بد قلقی نکنه و راحت بمونه که بتونم زود برگردم.

ته دلم حس غریبی میکنم و نبود سین رو خیلی حس میکنم.

حدیث کسا رو پلی کردم ، و توسل کردم که بهار به خوبی این روزها رو بگذرونه، ته دلم نگرانی عجیبی شور میزنه براش ، برای آینده ای نامعلوم و مبهم از لحاظ سلامتی.

 

 

  • دنیـا ..
۰۱
مهر
۰۲

۱: ساعت ۱۰ تا ۱۲ جشن مدرسه ی بهار بود. اولش بهار استرس داشت و نتونست منو رها کنه ،ولی کم کم نشستم کنارش و خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم با بچه ها و محیط راحت ارتباط برقرار کرد. و خدا رو شکر فعلا برای روز اول همه چی خوب بود.

و من گل از گلم شکفت با دیدنش در لباس فرم ، چقدر زیبا و دوست داشتنی شده بود.

 

۲: سین رفته تهران و فردا شب بر میگرده و من این فرصت رو غنیمت شمردم ،یه جورایی با خیالی آسوده یه برنامه ریزی درست و حسابی برا خودم و زندگی و بچه ها بریزم.

حدودا ده سال پیش دانشگاه اصفهان قبول شدم و ۴ سال درس خوندم تو رشته ای که هیچ علاقه ای نداشتم. ولی بالاخره تونستم به هر نحوی که بود مخ سین رو بزنم و رشته ای که دوست داشتم پیام نور بخونم.

و الان ترم ۱ هستم.

 

۳: و اما برنامه ریزی:

جلسه اول کلاس نظم مجازی عالی بود .

نکته اصلیش این بود که اول از هر کاری برای جسمت ارزش قائل شو و چکاپ کامل انجام داده بشه و هر مشکل جسمی هست رفع بشه.

خب من بخاطر زایمان ،نیاز به مصرف قرص های مکمل دارم. قرص آهن و ویتامین هایی که نیاز هست رو باید مصرف کنم.

در اولین فرصت باید به دو تا دندونم رسیدگی کنم. نوبت دندان پزشکی.

و باشگاه ، قبل بارداری کلاس فیتنس میرفتم عالی بود و دوباره باید شروع کنم، این هفته باید برم ببینم شرایطش رو میشه با شرایط فعلی ام تطبیق بدم. بعد از ظهرها پارسا رو بدم دست سین و برم باشگاه.

و اما نظافتی...

شنبه ها : آشپزخونه دسته گل میشه.

یکشنبه ها : سالن

دوشنبه ها : wc

سه شنبه ها: اتاق ۱

چهارشنبه ها : بالکن

پنج شنبه ها : اتاق ۲

جمعه ها : حمام

 

و پاییز فصل آغازی دوباره س ...

  • دنیـا ..