یادداشت 26
1: روزها روزهای سخت و بدیه. ما برای اطمینان از تشخیص اختلال سین به روانشناس دیگه ای ارجاع داده شدیم . این مدت سین برای اومدن همکاری نکرد و دلیلش این بود که من مشکل ندارم و خودم از پس مشکلم بر میام. به شدت عصبی تر شده و مدام در حال دعواس.
شبها از ترس از خواب میپرم ،ته دلم و زبونم پر از تلخیه.
ماجرا رو برا برادرام گفتم و چند روزه همه به شدت غافلگیر و ناراحتن. و دو سه ساعتی یه بار زنگ میزنن و باهام همدردی میکنن و کلی بهم امید و انگیزه میدن.
یکیشون میگه: زندگیمو وقفت میکنم طلاق بگیر و همه جوره حمایتت میکنم.
یکی دیگشون میخواد خونه بگیره و منو ببره پیش خودش.
برادر اولی هم کلی پول به حسابم واریز کرده که هر روانشناسی که خوبه برو و فکر پول نباش. و میگه چند روزه همسرم مدام ازم میپرسه چرا تو خودتی و گرفته ای؟ و من این قضیه رو براش نگفتم. و این قضیه فعلا جایی درز پیدا نکنه ببینیم شرایط چطور پیش میره.
بهم میگه وقتی فکرشو میکنم 8 ساله داری اذیت میشی و چیزی نگفتی داغون میشم. میگه چند سال پیش اومده بودی خونه و تو حال خودت یه درد و دل نوشته بودی از احساست نوشته بودی من اونو برداشته بودم و این چند روز مدام میخونمش و میگم :خواهر من درد داشت و من نفهمیدم.
حقیقتا خدا سه برادر , سه حامی , سه پشتیبان قوی بهم داده که هر لحظه از پیگیری ها , حمایت ها, محبت هاشون قلبم از شدت ذوق ضعف میره. خدا نگهدارتون باشه.
2: به خواهر سین زنگ زدم و همه ماجرا رو بهش گفتم . میگه خواهش میکنم جا نزن , بمون و سین رو ببر روانشناس و درمان کن. اگه بری سین داغون میشه , اتفاقات بدی میفته و....
بهش گفتم چرا به من نگفتین سین افسرده س؟ قبل ازدواج هیچ شرایطی از حال و احوالش برام توضیح ندادین. و کلی صحبت و حالا قراره بیان کمی با سین صحبت کنن . البته نه در مورد بیماری. میخوان یه جورایی هندونه بزارن زیر بغل سین که حواسش به زندگی و خونوادش باشه.و دنبال مداوا باشه.
3: به سین با آرامش صحبت میکنم , میگم هر عیبی دارم بنویس و به روانشناس بگو .
بگو فلان رفتار خانومم اذیتم میکنه.
منم رفتارهایی که اذیتم میکنه رو مینویسم.
میگه من یه عیب دارم که خودم حلش میکنم . میگم حتما تنوع طلبی جنسی هست و این مدت حل که نکردی هیچ , آبروی منو پیش همه فامیل بردی. سین سریع به زنهای فامیل پیام میده و باعث شده کلی دعوای فامیلی اتفاق بیفته. به زنهای شوهردار فامیل رحم نمیکنه.
بعدش هم میگه : تو دو عیب داری یکی تنبلی یکی هم عصبی
گفتم من یه فرد صبور و مهربون بودم , تو باعث شدی من عصبی بشم.
اون لحظه رگ های گردنش باد کرد و عصبی و فقط داد میزد و فحش میداد که من تو رو عصبی نکردم , تو از قبل هم عصبی بودی از بچگی
خیلی از حالاتش ترسیدم, بهار ترسیده بود و گریه میکرد
گفتم سین ما داریم با آرامش صحبت میکنیم ,چرا داد میزنی و....؟
آرومش کردم و گفتم هر رفتاری از من اذیتت میکنه به روانشناس بگو. گفت : با من مثل بهار رفتار کن , مهربون باش ,ازم ناراحت نباش و....
حقیقتا دلم خیلی سوخت , یه آدم مریض که قبول نمیکنه مریضه و باید درمان بشه , میخواد به محبت من پناه ببره , یه کودک سرگردان رو دیدم که از ترس رها شدن داره به همه چی چنگ میندازه و نیاز به آغوش گرم مادرش داره.
کاش مادرش بودم و با تمام وجودم بغلش میکردم و نوازشش میکردم .
رفتم کنارش نشستم , اشکامو نتونستم کنترل کنم , گفتم : من کنارتم نه مقابلت
من دوست دارم , ما بچه داریم
من زندگیمو دوست دارم
من میخوام تو زندگی کنی, لذت ببری
طعم زندگی و آرامشو بچشی
بیا از بچگیت حرف بزن , هر چیزی که اذیتت کرده رو به روانشناس بگو
بزار تخلیه بشی.
- ۰۲/۰۸/۲۰
سلام عزیزم
چقدر خوشحالم با برادرهات حرف زدی و اونها هم هواتُ دارن . به نظر من که کار درستی کردی .. تو برای تحمل شرایط سخت به پشتیبان نیاز داشتی . من که شخصا واقعا درکت میکنم .
در مورد بحث همسرت هم امیدت به خدا باشه ان شاءالله که راضی میشه و میاد پیش روانشناسی که درست و حسابی باشه .
راستی از بهار نگفتی ، دکتر بردید ؟ چطوره وضعیتش؟ اگر دوست داشتی بنویس برام 🌱