در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۸
شهریور
۰۲

 

 

یه حس غریب و زیبا دارم...

  • دنیـا ..
۲۷
شهریور
۰۲

این روزا مدام در حال رفت و آمد از شهر به روستا هستیم. بخاطر عروسی برادر و تعمیرات خونه پدری وقت های بیکاری سین میریم کمکشون.

سین آدم زرنگیه ، خیلی سریع و فرز کار انجام میده ، اتاقا رو رنگ کرد ، وسایل انباری رو جابجا کرد ، برق کشی چند اتاق رو انجام داد و....

کلا وقتی بخواد کار کنه خیلی سریع کار می‌کنه ، تو خونه هم زمان هایی که بهم کمک می‌کنه کارهام زود تموم میشه و الحق و انصاف کمک کار خوبیه.

فقط یه مشکل که داره اینه که انتظار داره بقیه هم مثل خودش باشن ، همش گلایه و نق زدنش رو سرم اینه که تنبلی و کار نمیکنی.

ولی نمیفهمم منظورش چیه که تنبلم؟ یه زن کارهای خونشو انجام میده به بچه هاش رسیدگی می‌کنه و....

ولی اصلا کارهایی که انجام میدم رو نمی‌بینه.

دو ماهه پارسا به دنیا اومده ، سزارین شدم ، انتظار داشت یه هفته حالم خوب بشه. ولی من نزدیک ۴۰ روز درد داشتم ،اذیت میشدم ،فشارم بالا و پایین میشد.

هنوز بعضی روزا این قدر درگیر پارسا هستم که به خیلی کارهام نمیرسم ، ولی سین مداام میگه تنبل تنبل.

میگه بقیه زن ها بچه دارن ولی مثل تو نیستن.

حقیقتش از بس تحقیرم کرده و بهم میگه تنبل ، و هیچ کار مثبتی که انجام میدم رو نمی‌بینه ، دچار ناامیدی و بی‌خیالی شدم.

امروز یک ساعت تمام فقط تحقیرم کرد ،خیلی دلشکسته شدم.

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۱
شهریور
۰۲

۱: دیروز کل شهر رو برای خرید لباس مجلسی عروسی برادر زیر و رو کردم ، بالا بودن قیمت ها یه طرف ، لباسی که خودم دوست داشتم ولی سین خوشش نمیومد و مدام میگفت این همه پول خرج کنی یه لباس بخری برا یه عروسی ،یه طرف دیگه.

آخرش هم مجبور به خرید لباسی شدم که اصلا به دلم نیست و دوستش ندارم .پشیمونم چرا اینو خریدم 😔.این همه پول لباس بدم آخرش هم به دلم نباشه😏

 

۲: بهار رو بردم پیش دکترش ، همون دکتری که سه ماه تو بیمارستان شرایط بهار رو کنترل میکرد.

وقتی بهار رو دید بغلش کرد سرشو گذاشت رو سینش و گریه کرد، از اینکه یه بچه با اون شرایط حالا بزرگ شده خیلی خدا رو شکر میکرد و براش دعا کرد.منم احساسی شدم و اشکام رو نتونستم کنترل کنم.

از شرایط جسمی بهار براش گفتم ، پاهاش که شاید نیاز به عمل داشته باشه ، از فکش که گاهی به جلو کشیده میشه و معلوم نیست در آینده چطور بشه.

ولی دکتر گفت اینا قابل درمانه.

فکر کنم چشمهاش هم ضعیفه، فردا باید نوبت چشم پزشکی بگیرم براش.

چیزی که امروز منو خیلی ناامید کرده و عمیقأ ناراحت اینه که امروز در مورد بچه های استثنایی می‌خوندم و دلم هری فرو ریخت.

بعضی شرایطش به بهار میخورد . بهار گاهی وقتا درک مفهوم نداره، مثلا بهش میگم پارسا چی میخوره؟ میگه شیر میخوره، میگم غذا هم میخوره ، میگه : آره غذا هم میخوره،😔و.... نمیدونم من اشتباه میکنم و حساسم یا واقعا مشکلیه.

امروز هم سین گفت : دو ماه رفت پیش دبستانی اگه گفتن نمیتونه ادامه بده می‌ره استثنایی، خودتو برا این شرایط آماده کن و انگار دنیا رو سرم خراب شد🤕. خدایا خودت رحم کن بر بهار بر من و پدرش. نمیدونم چی میشه.

 

۳: پارسا رو بردم واکسن دوماهگیشو زده ،حالش خوب نیست ،تب داره و درد.

من هم وزنم ۷۵ بود ،بهم گفت چاقی خیلی🥴🙆

باید وزنتو کم کنی.

۱۵ کیلو اضافه وزن.

رسیدم خونه سه برنامه ورزش بانوان در خانه نصب کردم و یه ساعت کامل ورزش میکردم ، خودمو تو ورزش و برنامه هاش خفه کردم.مثلا میخوام چند روزه خودمو لاغر کنم ،بخصوص برا روز عروسی 

 

دعا کنید برامون.

 

 

 

  • دنیـا ..
۱۰
شهریور
۰۲

دو روزی میشه اومدیم روستا خونه پدری، برادرا هستن و یه دورهمی دوست داشتنی داریم ولی همراه با کار زیاااد.

عروسی برادر بزرگه نزدیکه ، همه خونه بهم ریخته و داره تعمیر میشه، قبل از عروسی همین تدارک دیدن ها حال و هوای خوبی رو رقم میزنه، هر چند خستگیش زیاده.

الان از خستگی پاهام غش کرده ، از یه طرف کار ، از طرف دیگه میهمون داری.

امروز و دیروز کلی میهمون داشتیم بخاطر تولد پارسا و تبریک گفتن میان. فردا قراره سین برگرده خونه و ما یه هفته ای بمونیم. بهار که کامل آزاده و کلی برا خودش حال می‌کنه.

ولی من از خستگی واقعا حال ندارم ، پاهام گز گز می‌کنه .ولی این روزا رو دوست دارم. 

شب ها زیر پشه بند با صدای جیرجیرک ها و سکوت زیبای روستا به خواب میریم. و صبح ها با صدای زنگوله ببعی ها از خواب بیدار میشیم.

و چه دل انگیزه این سکوت و لطافت روستا

  • دنیـا ..
۰۷
شهریور
۰۲

صبح بیدار شدم صبحونه ی بهار رو بهش دادم که بشینه بخوره و گرفتم خوابیدم تا ساعت ۱۲ ظهر ،اونم با صدای گریه ی پارسا بیدار شدم.

حالم از خودم بهم خورد.

دیدم بهار صبحونشو نخورده و مشغول بازی و شبکه پویا بود ،گاهی هم میومد بالا سرم میگفت مامان کی بیدار میشی؟ 

زود نهار رو گرم کردم و با بهار خوردیم ، و پارسا رو بردم حموم و خوابوندم.بهار رو هم حموم بردم و مث یه دسته گل شد.

رفتم سراغ آشپزخونه ، همه کابینت ها رو یکی به یکی مرتب کردم و وسایل اضافی رو بیرون کشیدم. و یه نظم اساسی به کابینت ها و ظروف دادم.

شام رو بار گذاشتم ، گاز و سینک و رو کابینت ها رو هم تمیز کردم .و لباس ها رو هم دادم دست ماشین. بقیه کارها موند برا فردا انشاا...

دیگه نزدیک اومدن سین شد ،یه لباس تمیز و زیبا پوشیدم و صورتمو صابون زدم و یه مسواک به دندون ها کشیدم ، همین قدر تمیز و مرتب.

 

فردا باید همه ی کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و خونه رو مث دسته گل تحویل سین بدم ، چون پس فردا صبح زود انشاا... واسه یه هفته یا بیشتر میریم که بمونیم روستا خونه پدری.

ماشین رو هم خریدار نخواست و پس آورد و من خوشحالم.

  • دنیـا ..
۰۶
شهریور
۰۲

حدود ۴۵ روز از تولد پارسا میگذره ، حدود ۲۰الی۳۰ روزش مریض و در حال استراحت بودم و عملا از زندگی چیزی نفهمیدم.

از طرفی متاسفانه آدم دقیقه نودی هستم و هم خودم از این خصوصیتم به شدت اذیت میشم و هم سین اذیت میشه. و حالام که علاوه بر دقیقه نودی بودنم تنبلی و شلختگی هم زیاد شده.

صبح ها دیر از خواب بیدار میشم ، بعدش هم یه صبحونه و سرم همش تو گوشیه🤕🤦🥺

از این اوضاع حالم داره بهم میخوره، خونه و آشپزخونه به شدت بهم ریخته ان.

دو ساعت دیگه سین از سرکار میاد و هنوز واسه شام تصمیمی نگرفتم.

چند تیکه پارچه رو بیرون کشیدم ولی حسشو ندارم خیاطی کنم ،بیشتر هم بخاطر عوارض بارداریه ،از اندامم ناراضی ام ، باید لاغر بشم ،۱۵ کیلو اضافه وزن دارم 🥴 و یه شکم بزرگ ،که بخاطر سزارین هنوز شکم بند نیستم.

چون امید به لاغر شدن دارم ، دوست ندارم لباس گشاد بدوزم .

میخوام از این شرایط بیرون بیام ، یه تبلیغ کلاس نظم از یه استاد خوب دیدم ،میخوام به خودم کمک کنم و این کلاس رو ثبت نام کنم.

 

سین زنگ زده میگه: ماشین رو فروختم🤕 سال گذشته تو ارزونی پراید رو فروخت ،هر چه گفتم نفروش گوش نداد. ۱۰۰ میلیون پول گذاشت روش و تو گرونی یه پراید دیگه خرید.

نمیدونم الان چرا دوباره رفته فروخته؟ دیگه هیچ پولی هم نداریم که بزاره روش و دوباره بخره ، مگه اینکه بخواد وام فرزند دوم رو بزاره روش 😬🤕

قابل درک نیست برام وقتی خونه نداریم ، چرا مدام ماشین اونم پراید هی عوض میکنه؟ چقدر رو این ماشین ما ضرر کردیم ولی دوباره رفته فروخته.

واقعا شم اقتصادی نداره، حالا باید تو خونه خودمون می‌بودیم یه ماشین خوب هم داشتیم. ولی حالا .....

  • دنیـا ..
۰۵
شهریور
۰۲

دیروز بهار رو بردیم دکتر فک ، از اونجا هم دکتر ارتودنسی که نظر بدن آیا مشکلی حاد هست یا نه؟

فعلا گفتن تا ۷ سالگی صبر کنید و بعد ارتودنسی میکنیم اگه مشکل حل نشد در ۱۸ سالگی باید عمل فک انجام بدن. 

بهار وقتی حرف میزنه گاهی فک پایینش کمی به جلو متمایل میشه.

همین نظرات دکترها باعث شد یه غم سنگین رو دلم آوار بشه ، دوست داشتم گریه کنم ، همه چی رو تغییر بدم و....

دیدن بچه ای که از لحظه تولد با کلی درد دست و پنجه نرم کرده تا حالا روانمو داغون میکنه، بهار مظلوم من.

سین هم حالش مث من بود و رو بهار هم حساس تره ، می‌دونم دلش آشوب تر هم بود.

شب وقتی بچه ها خوابیدن ، با سین در مورد همه نگرانی هام صحبت کردم ، اینکه من مادرم و به فکر بچه هام هستم ولی وقتی بهم میگی : مادر خوبی نیستی خیلی داغون میشم و حالم بد میشه . سین هم اشتباهشو پذیرفت و گفت این حساسیت زیادی منه نسبت به بهار .

و از نگرانی هام در مورد آینده و دکتر رفتن های بهار گفتم و... اونم آرومم کرد و گفت : نگران نباش تهش عمل فک انجام میده و بقیه چیزا هم کم کم درست میشه. و آدم ها تو تصادف خیلی اتفاقها براشون میفته، یا بیماری های سنگین دیگه براشون پیش میاد ، پس اتفاق در هر زمان و لحظه ای امکان داره باید دعا کنیم همه چی ختم بخیر بشه. بهار هم چند تا مشکل داره انشاا... درست میشه.

 با حرفهای سین آروم شدم و از اینکه به حرفام گوش داد و وقت گذاشت کلی خوشحال شدم و ممنون.

و گفت فردا اگه خواستی میبرمتون روستا تا کمی حال و هواتون عوض بشه و یه چند روز بمونین. ولی گفتم فعلا چند روز شیفتتو برو تو آف میریم.

 

دارم به دوختن دو لباس برام خودم و بهار فکر میکنم در این ۴ روز ،قبل رفتن به روستا😑🙃

 

 

  • دنیـا ..
۰۴
شهریور
۰۲

صبح سین از سرکار برگشت و جدی و چهره در هم صبحونه خورد و رفت تو اتاق بخوابه.

چقدزیاد می‌خوابه ۶ ساعت شده. یکم به پارسا میرسم ،یکم به بهار ،یکم به خونه 

 دلگیرم، دلگیر از اینکه مدام انگشت اتهام به سمتم باشه که مادر خوبی نیستم اونم سر گفت و گوهایی روزمره دختر مادری.

یکی نیست بگه ، یکم از خواب کم کن ، و برا بهار که اینهمه روش حساسی وقت بزار. وقت که نمی‌ذاره هیچ ،دو قورت و نیمش هم باقیه.

 

دارم گردو پوست میگیرم برا فسنجون ، واسه نهار هم یکم قلم و استخون بار گذاشتم آبش مقویه.

خونه هم بازار شام😬

 

علنا از صبح تا حالا به هیچ کاری نرسیدم ،فقط یه نهار بار گذاشتم.

کلی لباس تلنبار شده ، سالن شلوغ و کثیف ، ظرفهای نشسته ، اتاقهای به هم ریخته ، شام درست نشده ، نماز نخونده ،نق نق پارسا 

ساعت ۷ عصر هم برا بهار نوبت دکتر گرفتم ،دکتر فک.

خدایا خودت بخیر کن.

 

 

 

  • دنیـا ..
۰۴
شهریور
۰۲

امروز همسری (اینجا صداش میزنم سین) منو به رگبار سرزنش بست.

خب هر مادری یه جایی در ارتباط با فرزندانش میلنگه.

همه ی سعی و تلاشم اینه با بهار ۵ ساله به بهترین شکل رفتار کنم ،ولی یه جاهایی آدم کلافه میشه و از دستش در می‌ره. همینجوریش عذاب وجدان میگیرم و شب خواب نمی‌رم ، ولی وقتی انگشت مادر بد هم از طرف همسر به سمتم باشه ،بر این عذاب وجدان شبانه افزوده میشه و اشک به دادم میرسه که کمی آروم بشم.

بهار روز اول ۷ ماهگی به دنیا اومد ، سه ماه تو دستگاه بود ،روزای سختی رو گذروندم.

بعد از ترخیص هم سختی هایش بزرگتر بود ، تاخیر رشدی داشت و داره.

یه ساله که شد شبیه بچه های ۶ ماهه بود ، یه سال ونیم راه افتاد و مشکل پا داشت و هنوز هم کمی باهاشه و تند و تند میفتاد.

در کل تا این بچه رو به ۵ سال رسوندیم پوستمون کنده شد.

همش دلهره ، سختی و....

خب طبیعتاً گاهی خسته میشم یه غر میزنم ،ولی سین هر چند وقت یکبار جوری از مادری دلزدم می‌کنه که فکر میکنم مادر بهار نیستم و نامادری از نوع بدجنسشم.

امروز یکی از همون روزا بود که تا الان حس های بد تمام وجودمو پر کرده و فکر میکنم بدترین مادرم.

۴۰ روزه پارسا به دنیا اومده ، بهار مدام میفته رو سرش ، و... منم میگم نکن، نکن.

به خاطر همین کلمه های نکن نکن ، سین دعوام کرد. که چرا به بهار میگی نکن. بچه سرخورده میشه.

پارسا وقتی خوابه و بهار میخواد بیدارش کنه ،اگه مانعش نشم پس چیکار کنم؟

همین رفتارهای کوچیک رو اینقدر بزرررگ می‌کنه و میکوبه رو سرم که فقط شبا دچار عذاب وجدان میشم.

و جالبتر اینه که وقتی میگم : شما میبینی داره بچه رو اذیت می‌کنه یا فلان کار رو میکنه ،مدیریت کن که من نگم : بهار بشین و فلان کار رو انجام نده ،بکن نکن بهش نگم؟ 

ولی سین خیلی راحت میشینه و تماشا می‌کنه این وسط نه راه کار میده ، نه با بهار صحبت می‌کنه ، هیچ و هیچ 

ولی انتظار داره منم هیچ کاری نکنم و چیزی نگم.

😑😏

قرار بود فردا بریم روستا خونه بابام اینا، ولی اینقدر سین دعوام کرد که ذوقم ریخت برا رفتن.

شیفته شبه، پیامش دادم منصرف شدم از رفتن ، هیچی جواب نداد.

 

 

  • دنیـا ..
۰۴
شهریور
۰۲

به تماشا سوگند و به آغاز کلام

نوشتن بهم آرامش میده ،

اینکه یه جای دنج و مخفی داشته باشی و حرفهایی که نمیشه به کسی گفت رو اینجا نوشت و مزمزه کرد خیلی خوبه.

 

من زیاد نوشتم و حذف کردم انواع وبلاگ و کانال

ولی چند وقتیه دلم میخواد بنویسم.امیدوارم که حذف نشه

صلوات

 

  • دنیـا ..