در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

یادداشت ۲۵

شنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۳۴ ب.ظ

صبح ها بیدار میشم ،سفره میندازم ، چای درست میکنم 

بهار رو روونه مدرسه میکنم. با اذیت های پارسا و اینکه بیشتر زمانم رو بهش اختصاص میدم کنار میام.

باشگاه میرم ، گن ساعت شنی رو می‌بندم. کرم صورتمو میزنم.

به آشپزی و خونه میرسم و گاهی هم سری به کتابهای این ترم دانشگاه میزنم.

ولی

خیلی رو به راه نیستم ، مثل یه آدمیم که داره غرق میشه و همه تلاشش و می‌کنه و به همه چی چنگ میندازه بلکه نجات پیدا کنه.

مسئله بهار همه زندگیمونو تسخیر کرده ، مدام دنبال یه مشاور خوب ، یه درمان گر خوب میگردیم ببینیم نظرشون چیه.

امروز رفتم مدرسه و یه لیست از رفتارهای بهار رو نوشتن و من رو به فلان روانشناس ارجاع دادن.

سین موضوع بهار رو به مادرش و خونواده خواهرش گفته ، که مثلا از دامادشون که معلمه کمک بگیره.

و من خیلی ناراحت شدم ، گفتم حق نداری مشکلات بچه رو تو فامیل داد بزنی ، بچه ی من نه به ترحم بقیه نیاز داره و نه مشاوره هاشون.

ما هر جایی لازم باشه ،پیش بهترین مشاوره ها میبریمش.

من دوست ندارم برچسبی رو بچم زده بشه که فردا فامیل با اون برچسب و خاطرات مدرسه ازش یاد کنن.

چون زود به دنیا اومد هنوز که هنوزه نقل مجلسشونه.

 

سین تو فامیلشون به آدم اخمو ، گیر دهنده به غذا و... معروفه ، به لطف مادرش.

مادرش به همه عیب سین رو میگفت و این برچسب ها هنوز روش مونده. و من خیلی جدی تذکر دادم که من مادرت نیستم که عیب بچمو فریاد بزنم و یه برچسب بزنم به پیشونیش. بچه من عزت نفس داره.

فردا قراره پیش یه مشاور دیگه ببریمش.

 

بیایین یکم با هم بخندیم ....🤣🤣

۱:بخاطر شیردهی و ریزش موی شدید موهامو کامل زدم ۸۰ سانت مو رو کامل بیخیال شدم، موهای نازنینم😑

باشگاه که میرم یه کلاه ،یا شال سرم میزارم. چون کامل کامل کچل شدم.

امروز یه خانومی بهم میگه شرمنده ام که ازتون سوال میپرسم ، برا بیماری که داری چیکار کردی؟

منم یه لحظه با خودم گفتم: خدایا پاهام مشکلی داره متوجه نیستم ، بدنم مشکلی داره ؟ دستام هم سالمه. چه مرضی دارم که خودم متوجه نیستم😅

گفتم : چه بیماری؟

گفت همین که شیمی درمانی میکنی و مجبوری کلاه بزاری🤣🤣

 

۲: سال قبل اربعین با جمیع خانواده همسر رفتیم کربلا.

مادر شوهر و پدر شوهر بخاطر دارد شدید ویلچر نشین بودن.

تو کوفه مادر شوهر زیارتشو طول داد و منم نشستم رو ویلچر ، بهار هم کنارم بود و سین هم گاهی ویلچر رو این طرف و اون طرف میبرد. این قدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم.

یه ساعتی طول کشید مادر شوهر اومد و من بلند شدم.

دیدم کلی آدم که اطرافمون بودن گاهی با غضب ،گاهی با خنده نگاهم کردن.

و یه خانوم اومد جلو گفت : یک ساعت نشستم اینجا دارم فقط دعات میکنم. میگم امام حسین به جوونیش رحم کن ، به بچش رحم کن ، شفا پیدا کنه🤣🤣

یه لحظه که از رو ویلچر بلند شدی گفتم ، یا امام حسین که این خانوم شفا پیدا کرد🤣🤣

حالا میبینم الکی نشسته بودی.

این جمعیت خانوادگی یه ساعت داریم برات دعا میکنیم 🤣🤣.

 

 

 

  • دنیـا ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">