یادداشت ۱۲
این مدت به شدت شلوغ بودم، بالاخره جشن عروسی برادر هم برگزار شد با اینکه یه هفته ای که خونه بابا بودیم خیلی خوش گذشت ولی به شدت خسته شده بودیم.
بابام و برادر برا عروسی کلی هزینه کردن خدا رو شکر خوب هم برگزار شد.
بعدش هم بچه ها سرماخوردن و پروسه ی درمان هم طی شد.
الان دوست دارم به مدت یه هفته بخوابم ولی مادر شوهر مریض شده ، کلی باید دکترای متنوع بره و داره میاد خونه ما که سین ببردش دکتر.
واقعا حوصله میهمان داری و مریض داری رو دیگه ندارم ،ظرفیتم تکمیله ولی چاره ای نیست.
تو جشن عروسی از سین ناراحت بودم ولی برام مهم نبود ،زیاد فکرمو درگیرش نمیکردم. داییم چند ماهی هست ازدواج کرده ، سین به زنش محل میزاشت اونم خوشش میومد ،همش هی دور و بر سین میگشت. منم از این جور رفتارهای زننده حالم بهم میخوره. کلا از سین که در مورد زن ها اظهار نظر میکنه بدم میاد.
با این کارش حس میکنم همش در حال زیر نظر گرفتن زن هاس ، و دل زدم میکنه و این دلزدگی خیلی زیاد شده.
تو راه برگشت گفتم لطفاً به زن های فامیل نزدیک نشو ، ولی آزادی با زن های غریبه ارتباط بگیری. ولی دوست ندارم با زن های فامیل من هیچ ارتباطی داشته باشی. این دفعه دومه که در مورد زن دایی هام بهش هشدار میدم.
نمیدونم چرا این مدلیه، این کارش باعث شده احساس عاطفه ام از بین بره.
حس میکنم بینمون احساس عاطفه و دوست داشتنی نیست. فقط تعهد به ادامه زندگی و بچه هاست که داریم زندگی میکنیم.
دلم شدیداً برای روزای دانشجویی تنگ شده ، روزایی که از صمیم دل میخندیدم. امروز نشستم پای لپ تاب و همه عکس های ۴سال رو نگاه کردم ، آرزو کردم کاش برمیگشتم به اون دوران.
- ۰۲/۰۷/۱۸