یک
شنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۵۵ ب.ظ
صبح سین از سرکار برگشت و جدی و چهره در هم صبحونه خورد و رفت تو اتاق بخوابه.
چقدزیاد میخوابه ۶ ساعت شده. یکم به پارسا میرسم ،یکم به بهار ،یکم به خونه
دلگیرم، دلگیر از اینکه مدام انگشت اتهام به سمتم باشه که مادر خوبی نیستم اونم سر گفت و گوهایی روزمره دختر مادری.
یکی نیست بگه ، یکم از خواب کم کن ، و برا بهار که اینهمه روش حساسی وقت بزار. وقت که نمیذاره هیچ ،دو قورت و نیمش هم باقیه.
دارم گردو پوست میگیرم برا فسنجون ، واسه نهار هم یکم قلم و استخون بار گذاشتم آبش مقویه.
خونه هم بازار شام😬
علنا از صبح تا حالا به هیچ کاری نرسیدم ،فقط یه نهار بار گذاشتم.
کلی لباس تلنبار شده ، سالن شلوغ و کثیف ، ظرفهای نشسته ، اتاقهای به هم ریخته ، شام درست نشده ، نماز نخونده ،نق نق پارسا
ساعت ۷ عصر هم برا بهار نوبت دکتر گرفتم ،دکتر فک.
خدایا خودت بخیر کن.
- ۰۲/۰۶/۰۴