یادداشت پنج
جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۳۳ ب.ظ
دو روزی میشه اومدیم روستا خونه پدری، برادرا هستن و یه دورهمی دوست داشتنی داریم ولی همراه با کار زیاااد.
عروسی برادر بزرگه نزدیکه ، همه خونه بهم ریخته و داره تعمیر میشه، قبل از عروسی همین تدارک دیدن ها حال و هوای خوبی رو رقم میزنه، هر چند خستگیش زیاده.
الان از خستگی پاهام غش کرده ، از یه طرف کار ، از طرف دیگه میهمون داری.
امروز و دیروز کلی میهمون داشتیم بخاطر تولد پارسا و تبریک گفتن میان. فردا قراره سین برگرده خونه و ما یه هفته ای بمونیم. بهار که کامل آزاده و کلی برا خودش حال میکنه.
ولی من از خستگی واقعا حال ندارم ، پاهام گز گز میکنه .ولی این روزا رو دوست دارم.
شب ها زیر پشه بند با صدای جیرجیرک ها و سکوت زیبای روستا به خواب میریم. و صبح ها با صدای زنگوله ببعی ها از خواب بیدار میشیم.
و چه دل انگیزه این سکوت و لطافت روستا
- ۰۲/۰۶/۱۰