در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب
۱۳
آبان
۰۲

صبح ها بیدار میشم ،سفره میندازم ، چای درست میکنم 

بهار رو روونه مدرسه میکنم. با اذیت های پارسا و اینکه بیشتر زمانم رو بهش اختصاص میدم کنار میام.

باشگاه میرم ، گن ساعت شنی رو می‌بندم. کرم صورتمو میزنم.

به آشپزی و خونه میرسم و گاهی هم سری به کتابهای این ترم دانشگاه میزنم.

ولی

خیلی رو به راه نیستم ، مثل یه آدمیم که داره غرق میشه و همه تلاشش و می‌کنه و به همه چی چنگ میندازه بلکه نجات پیدا کنه.

مسئله بهار همه زندگیمونو تسخیر کرده ، مدام دنبال یه مشاور خوب ، یه درمان گر خوب میگردیم ببینیم نظرشون چیه.

امروز رفتم مدرسه و یه لیست از رفتارهای بهار رو نوشتن و من رو به فلان روانشناس ارجاع دادن.

سین موضوع بهار رو به مادرش و خونواده خواهرش گفته ، که مثلا از دامادشون که معلمه کمک بگیره.

و من خیلی ناراحت شدم ، گفتم حق نداری مشکلات بچه رو تو فامیل داد بزنی ، بچه ی من نه به ترحم بقیه نیاز داره و نه مشاوره هاشون.

ما هر جایی لازم باشه ،پیش بهترین مشاوره ها میبریمش.

من دوست ندارم برچسبی رو بچم زده بشه که فردا فامیل با اون برچسب و خاطرات مدرسه ازش یاد کنن.

چون زود به دنیا اومد هنوز که هنوزه نقل مجلسشونه.

 

سین تو فامیلشون به آدم اخمو ، گیر دهنده به غذا و... معروفه ، به لطف مادرش.

مادرش به همه عیب سین رو میگفت و این برچسب ها هنوز روش مونده. و من خیلی جدی تذکر دادم که من مادرت نیستم که عیب بچمو فریاد بزنم و یه برچسب بزنم به پیشونیش. بچه من عزت نفس داره.

فردا قراره پیش یه مشاور دیگه ببریمش.

 

بیایین یکم با هم بخندیم ....🤣🤣

۱:بخاطر شیردهی و ریزش موی شدید موهامو کامل زدم ۸۰ سانت مو رو کامل بیخیال شدم، موهای نازنینم😑

باشگاه که میرم یه کلاه ،یا شال سرم میزارم. چون کامل کامل کچل شدم.

امروز یه خانومی بهم میگه شرمنده ام که ازتون سوال میپرسم ، برا بیماری که داری چیکار کردی؟

منم یه لحظه با خودم گفتم: خدایا پاهام مشکلی داره متوجه نیستم ، بدنم مشکلی داره ؟ دستام هم سالمه. چه مرضی دارم که خودم متوجه نیستم😅

گفتم : چه بیماری؟

گفت همین که شیمی درمانی میکنی و مجبوری کلاه بزاری🤣🤣

 

۲: سال قبل اربعین با جمیع خانواده همسر رفتیم کربلا.

مادر شوهر و پدر شوهر بخاطر دارد شدید ویلچر نشین بودن.

تو کوفه مادر شوهر زیارتشو طول داد و منم نشستم رو ویلچر ، بهار هم کنارم بود و سین هم گاهی ویلچر رو این طرف و اون طرف میبرد. این قدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم.

یه ساعتی طول کشید مادر شوهر اومد و من بلند شدم.

دیدم کلی آدم که اطرافمون بودن گاهی با غضب ،گاهی با خنده نگاهم کردن.

و یه خانوم اومد جلو گفت : یک ساعت نشستم اینجا دارم فقط دعات میکنم. میگم امام حسین به جوونیش رحم کن ، به بچش رحم کن ، شفا پیدا کنه🤣🤣

یه لحظه که از رو ویلچر بلند شدی گفتم ، یا امام حسین که این خانوم شفا پیدا کرد🤣🤣

حالا میبینم الکی نشسته بودی.

این جمعیت خانوادگی یه ساعت داریم برات دعا میکنیم 🤣🤣.

 

 

 

  • دنیـا ..
۱۱
آبان
۰۲

1: بالاخره با هر ترفندی بود سین رو بردم مشاوره :به من میگه من مشکلی ندارم خودت برو . منم گفتم پس منم نمیتونم باهات زندگی کنم و زنگ میزنم به داداشم که ببینم برا طلاق لازمه چه کارهایی بکنم خیلی جدی و قاطع گفتم.

بعد از یک ساعت فکر کردن قبول کرد بیاد مشاوره و گفت باید حتما مرد باشه. و به سختی تونستیم یه وقت خالی پیدا کنیم از مشاور...و رفتیم.

من همه ماجراهای این چند سال رو شرح دادم و سین فقط گفته خانومم مغرور و تنبل. من درونگرام و خانومم برونگرا.

تو جلسه دکتر خیلی به نفع سین میگرفت و من ناامید شده بودم.

و برا چلسه بعد گفت من تنهایی برم پیشش و سین هم تنهایی.

که من فکر کردم دکتر واقعا به نفع سین گرفته و من رو درک نکرده و جلسه بعد نرفتم.

 

برای بهار رفتیم پیشش چون مدرک روان پزشکی و روان شناسی کودک و نوجوان داشته.

قرار شد من مشکلات بهار رو براش شرح بدم و بعد سین و بهار بیان داخل اتاق.

بعد از شرح مشکلات بهار ؛ گفت خودتون چیکار کردین و چرا نیومدین؟

گفتم چون ظاهرا به نفع میگرفتین و حس کردم اون سختی و استیصال من نادیده گرفته شده.

گفت من خیلی فهمیدم چی میگین ولی برای جذب همسرتون باید اون کار رو میکردم.

و بهش گفتم :پدربزرگش یه مشکلات روحی داشتن که قرص میخوردن و تحت درمان روانپزشک بودن .

مادرشون مشکلات جسمی و روحی زیاد داره .

فکر میکنم برادراش هم تازه یه سال متوجه شدم که تو زندگی هاشون مشکل دارن.

گفت : چرا اینها رو تو جلسه قبل نگفتین؟ چون من فکر میکنم اختلال شخصیتی مرزی داره و باید ازش تست هم بگیرم که مطمِِین بشم.

 

گفت چرا باهاش ازدواج کردی؟شما فلان دانشگاه خوب درس میخوندی؛ فلان رشته و سیر موفقیت داشتی.

تو دوران دانشجویی من مسیول کارهایی بودم , کار میکردم فعالیت داشتم. اعتماد بنفسم زیاد بود مجری بودم و...

گفت : ما ایرانیا چرا از این کارها میکنیم؟ خارجی ها تو این چیزها خیلی از ما جلو هستن. در کل ناراحت بود از این همه اتفاقات زندگی ام که میتونست جور دیگه ای باشه و چقدر با این روحیه و... که داشتم میتونستم چقدر موفق باشم.

گفت:چرا دوباره بچه دار شدی ؟ همین اولی با این شرایط سخت زندگی و شرایط بچه ات رو به سامان میرسوندی بعدش فکر بعدی می افتادی.

 

بهم پیشنهاد کار داد ولی گفتم: فعلا که شرایطم جوریه که باید قید کار رو بزنم. گفت :فکر کنم همسرت هم اگه اینجوری پیش بره نمیزاره کار کنی چون از پیشرفتت جلوگیری میکنه.

 

و رفتیم سراغ بهار

بعد از اینکه رسیدیم خونه سین گفت :دکتر چی گفت؟ گفتم لازمه که حتما بری پیشش

گفت من جز افسردگی مشکلی ندارم که خودم درستش میکنم. گفتم نه ایندفعه باید این راه تا آخر طی بشه بخاطر خودت , بخاطر زندگیمون بچه هامون

گفت چه مشکلی هست؟ گفتم فعلا تشخیص اختلال شخصیت داده و باید تست بدی. گفتم ببین تو حالاتت پایدار نیست یه لحظه خوبی یه لحظه غمگین یه لحظه عصبانی و.....

رفتارهاشو کمی توضیح دادم و گفتم نیازه که این پروسه طی بشه و گرنه من که نمیتونم تا آخر دچار انواع امراض بشم برا تحمل کردن. باید درمان صورت بگیره.

و من کنارت هستم رو من حساب کن ؛ این مسیر رو با هم میریم تا به نتیجه برسیم. 

یکی از مشکلاتی که آدمها با زندگی کردن کنار اختلال شخصیتی مرزی پیدا میکنن اینه که دچار خشم زیاد میشن. و یکدفعه منجر به انفجار میشه.

و دیدم که دچار این آسیب شدم .

حقیقتش نمیدونم چه اتفاقی میفته تو این مسیر و کاش سین بهبودی پیدا کنه.

برامون دعا کنید.

  • دنیـا ..
۰۸
آبان
۰۲

شادی من خیلی پابرجا نبود 

شنبه معلم بهار پیام فرستاده که روز دوشنبه بیا کارت دارم.

امروز انگار بالای کوه بزرگی ایستاده باشم و کسی محکم منو به پایین کوه پرت کنه ، همون قدر سخت سقوط کردم.

معلم گفت: بهار درک معنا و مطلب نداره ، اصلا نمی‌فهمه چی میگم ، نه معنای خوب و بد رو می‌فهمه و نه چیز دیگه ای .

براش کلی درس رو توضیح میدم ، این یه طرف 

به شدت به بچه ها آسیب میرسونه، هلشون میده، تغذیه و غذاهاشون رو پرت می‌کنه ، مقنعه هاشونو می‌کشه و....

اوضاع وخیمه.

فعلا یه نوبت از متخصص مغز و اعصاب گرفتیم.و یه روانشناس و روانپزشک کودک ببینیم باید چیکار کنیم.

 

یه نوبت مشاوره برا مشکلاتمون با سین گرفتم که امشب تلفنی صحبت کردم.

بهم گفت: همسرت مریضه ، تو دنیا رو هم براش تغییر بده هیچ وقت کارهاتو نمی‌بینه و خودت رو هم نمی‌بینه. پس سعی بیهوده نکن .

راهتو برو محکم و قوی .هدف خودتو دنبال کن .

گفت : چقدر اعتماد بنفست پایینه ،چقدر خودتحقیری و سرزنشگری داری، گفتم : از بس همسرم تحقیرم کرده ، همه چیزمو از دست دادم.

اون موقع ها کوه اعتمادبنفس بودم پر شور و شوق ولی حالا ....

 

  • دنیـا ..
۰۴
آبان
۰۲

خب خب باید بگم امروز حالم خوب بود 😅

رفتم باشگاه ورزش فیتنس، کلی شاداب شدم، ولی الان پاهام درد می‌کنه ،پاهام خیلی ضعیفه باید قویشون کنم.

گفته بودم ۱۵ کیلو اضافه وزن دارم ،امروز دیدم ۳ کیلو این مدت کم کردم،فکر کنم بخاطر حرص های این چند وقته بود که خوردم. امیدوارم خیلی زود به وزن ایده آلم برسم.

امروز برا خودم یه روسری خیلی ناز خریدم.

سین بدش نیومد امروز آشتی کنیم ، چرا؟

چون خیلی خوشحال و شاد و شنگول بودم ،ولی فعلا دوست دارم یه مدت تنها باشم و باهاش حرفم نمیاد. 

باید برا بهار لباس ورزشی میخریدیم ، سین بهم گفت: یه شربت سرفه برا خودت بخر زیاد سرفه میکنی، خیلی حس خوبی بود اینکه چی میشه همیشه یه آدم به فکرت باشه، حقیقتش بعد چند وقت ته دلم یه حس قلب قلبی پیدا شد .

 

یه چالش با بهار داشتم ،اونم این که تکالیف مدرسشو با لجبازی با من انجام میداد و منو حرص میداد و منم یکم جدی و گاهی غضبناک برخورد میکردم.

امروز بهش گفتم عزیزم ،دلیل اینکه تکاایفتو انجام نمیدی چیه؟ دوست دارم بدونم؟

گفت: دوست دارم تشویقم کنی ،بگی آفرین دختر خوبم ، به به چه دختری و.... من زود زود انجام میدم. ولی وقتی جدی میشی و ناراحت من دوست ندارم انجام بدم.

هیچی دیگه ،امروز کلی قربون صدقه اش رفتم و همه تکالیفشو سریع انجام داد.

و واقعا خوشحال شدم از اینکه خواستشو زیبا برام بیان کرد.

 

  • دنیـا ..
۰۳
آبان
۰۲

دیگه حتی از غر زدن در فضای مجازی هم خسته شدم.

امروز بچه ها رو گذاشتم پیش پدر و زدم بیرون ، دلم تنهایی میخواست ، آهنگ علیرضا قربانی رو تو ماشین پلی کردم و زدم به کوچه و پس کوچه ها😃🤣... 

مرا بخاطر دل شکسته ام ببخش ، مرا که از ندیدن تو خسته ام ببخش.

کلا من به یه آهنگی گیر بدم ،دیگه اونقدر پلی میشه تا حالا تهوع بگیرم.یا گوش نمی‌دم یا گوش بدم تهش اینه.

 

فکر کردم خیلی نیاز به تغییر و عوض کردن روحیات و احساساتم هست ، و اگه این جور ادامه بدم فقط خودم هستم که ضربه میخورم و اذیت میشم.

پس یه گوشه ای همه چی رو خاک کردم همه چی رو ، میخوام این ۸ سال و همه احساسات پاک و... رو مدفون مدفون کنم زیر خروارها خاک.

میخوام جدی زندگی کنم ،ریلکس و بیخیال. میخوام مثل سین باشم همون قدر که راحت و بیخیاله . شاید مشکل من و طرز نگاهم به زندگیه.

من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن

،از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن.

 

 

 چند روز پیش لپ تاپ باز کردم و بعد چند سال که عکسای دانشجویی و خوابگاه رو ندیدم ،یه دل سیر تماشا کردم.

آخ دلم برا اون موقع ها خیلی تنگ شد و کلی احساسی و قلب قلبی شدم .

و استایل خودمو که می‌دیدم چی بودم و چی شدم حرص خوردم ،دیدم جای درنگ نیست و رفتم باشگاه ثبت نام کردم 😃💪

 

  • دنیـا ..
۰۱
آبان
۰۲

۱: برنامه ریزیمو انجام دادم ، و دو روزه دارم اجراش میکنم.

از لحاظ نظافتی هر روز قسمتی از خونه رو تمیز میکنم.

سعی میکنم هر روز یه قسمت هایی از کتاب های دانشگاه رو بخونم که رو هم تلنبار نشن و واسه امتحانات راحت باشم.

و بقیه کارها و فعالیت ها.

 

۲: خب سین اصلا صحبت نمی‌کرد و پیش قدم در آشتی کردن نشد. و رفتم کمی باهاش صحبت کردم و رفع کدورت 

ولی سین آشتی نکرد و گفت: هر کسی برا خودش زندگی کنه و به هم هیچ کاری نداشته باشیم. اگه هم نمیتونی برو خونه بابات.

و کلی حرف زد و منو مقصر اعلام کرد. حتی به همکارانش هم گفته زنم ،فلان حرف و کار رو انجام داد و همکارانش هم گفتن : باید میبردیش خونه باباش و بیخیالش می‌شدی.

همین قدر دردناک.

و ماجرا چی بود ؟

از مراسم عروسی برادر برگشتیم خونه ، مادرش مریض بود ،بهش گفتم برو مادرت رو بیار و ببر دکتر ،بالاخره دکتر به خاطر دیسک کمر یه جوابی میده.

مادرشو برد دکتر و مادرش خونه خالش بود.

که بهش گفتم حواست باشه شنبه برای بهار دو نوبت دکتر گرفتم از یه ماه قبل، یه چشم پزشکی و یک دکتر فک.

یکدفعه چنان محکم زد رو سینم و محکم  خوردم به دیوار، و گفت خفه شو🤕.

من واقعا عصبانی شدم ، از دست همه کارهای این مدتش هم تو دلم کلی غر تلنبار بود و بخصوص از عروسی که مدام منو صدا میزد و می‌گفت فلان زن رو ببین ، کار می‌کنه ، یا خوشگله و.... کلا عروسی رو اعصابم بود. یا گرم گرفتنش با زن داییم. همه ی این ها و همه ی حرفهای این مدتش بعد تولد پارسا باعث شد بهش بگم : واقعا از کارات متنفرم ،ازت متنفرم ، از همه آدمها متنفرم ، از خانوادت متنفرم.

و واقعا اون لحظه خشم انباشته ای داشتم که فقط با اینا تخلیه شد. ولی هیچ وقت نسبت به خانوادش بی احترامی نکردم ، و همیشه خودشون هم میدونن که چقدر هواشونو داشتم.

 

و این کل ماجرا بود و فرداش ،بهش پیام دادم که علت عصبانی شدنم کارهای این مدتت بود که انجام میدادی.و بابت عصبانیت دیشب متاسفم.

ولی سین رفته پیش همه همکارانش گفته ، زنم مادرمو خونه راه نداده، وکلی حرف زده.

  • دنیـا ..
۲۷
مهر
۰۲

 

 

اگر به انتظار تو نشسته ام هنوز ....

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۶
مهر
۰۲

امیدوارم که این مریضی ها و دکتر رفتن ها دیگه از این خونه رخت بربنده.

امروز نوبت بهار بود که سرم لازم شد از شدت تب و بدن درد و سرماخوردگی.

 

امروز کلی حالم خوب بود خدا رو شکر ، پس درنگ نکردم و یه دست و رویی به خونه و زندگی کشیدم .از مرتب کردن خونه و زندگیم واقعا لذت میبرم.

خونه کامل مرتب و انتظار یه شروع خوب از زندگی رو می‌کشه.

دوست داشتم امشب برنامه ریزیمو شروع کنم و همه کارهای عقب افتاده و کارهای آیندمو کامل بنویسم، ولی پارسا بدجور بی قراری می‌کنه و امکان تمرکز باقی نذاشته.

با سین هم تو قیافه ام ، برا اولین باره من برای آشتی پا پیش نمیذارم ،ببینم می‌تونه آشتی کنه. از بس با خنده و زیر سبیلی همه چی رو نادیده می‌گرفتم ، انتظار داره اینبار هم مثل بقیه موارد باشه. بخدا ناز کشیدن هم بلد نیست.اَه

 

  • دنیـا ..
۲۶
مهر
۰۲

یه چیزی بدجور رو قلبم سنگینی می‌کنه ، دوست دارم این عکس و فیلم ها و خبرها دروغ باشه.

دروغ باشه که کودکان فلسطینی تو بیمارستان به خاک و خون کشیده شدن ،کاش دروغ باشه.

به پارسا نگاه میکنم ،به بهار و بعضی سنگین به گلوم چنگ میندازه.

 

خدا لعنت کنه رژیم کودک کش رو

خدا لعنت کنه

 

  • دنیـا ..
۲۵
مهر
۰۲

آدم تا مریض و ناخوش احوال نشه ،نمیتونه بفهمه سلامتی بزرگترین نعمته.

حقیقتا از دیشب تا امروز عصر بدجور حالم بد بود و امروز که دکتر برام سرم و کلی آمپول نوشت ،با خودم فکر میکردم یعنی میشه حالم خوب بشه و اون انرژی و توانمو دوباره به دست بیارم. بعد تموم شدن سرم اصلا نمی‌تونستم از جام بلند شم و وقتی اسنپ گرفتم برا برگشت به خونه اونقدر حالم بد بود که آدرس خونه رو اشتباه زدم.

رسیدم خونه چشمم به پارسا افتاد داشتم دیوونه میشدم ،بچه بدجور گشنه بود و با شیشه شیر بد کنار میاد، از شدت گشنگی دستاشو میخورد و فقط گریه میکرد ،سین هم فقط تلاش میکرد بهش شیشه بده که موفق نبود.

با این که بدجور حالم بد بود و فقط دوست داشتم با همون لباسها تا دو روز فقط بخوابم ،ولی با عمق وجودم بغلش کردم و پوشکشو عوض کردم و شیرش دادم ونیم ساعت فقط شیر خورد و خوابید و تا الان هم خوابه.

بهار هم حالش خوب نیست.

پیاز پختم و خوردم و الان دارم التماس بهار میکنم یکم بخوره ، خیلی برا سرفه خوبه.

ولی امروز سین حالش جا اومد از صبح تا ساعت ۲ظهر بچه ها رو نگه داشت ،خیلی اذیت شد.

و من همچنان باهاش سرسنگینم ، دو بار هم پیشنهاد داد ببرمت دکتر ولی جواب ندادم. ایندفعه نمیخوام کوتاه بیام تا همه حرفامو بشنوه.

چند وقته خیلی به تموم کردن این زندگی فکر میکنم ولی با دو تا بچه محاله. اونم بهاری که وابسته پدر و مادره و نمیتونه دعوا و جر و بحثمون رو ببینه. یادمه اولین بار تو بارداری با سین یه دعوا داشتیم ،بهار تا یه هفته حالش بد بود و مدام گریه میکرد. دومیش هم همین چند روزه بود که کلی گریه کرد و کلی بهش اطمینان دادیم که چیزی نیست یه بحث کوچیک بود.

به پارسام که فکر میکنم دیگه اصلا نمیشه.

حمایتگر قوی هم ندارم ، شاغل هم نیستم و پول هم ندارم.

چند بار هم وسوسه شدم به برادرم که وکیل زنگ بزنم و کمک بخوام که چطور جدا بشم و مهریه ام رو هم بگیرم ولی بعدش بیخیال شدم.

در کل به این نتیجه رسیدم باید زندگی کنم. بسوز و بساز

  • دنیـا ..