یادداشت ۴۱
دوست دارم قبل تعریف کردن ماجرا یه رازی رو بهتون بگم:
وقتی از خونه بیرون شدم ،جایی نرفتم ؛ چون نمیتونستم بچه هامو رها کنم و ...
خب با هر سختی و ... بود وارد خونه شدم.
ولی تا حالا نشد که طلبکارانه با خدا صحبت کنم و هیچ وقت هم دوست نداشتم این کار رو انجام بدم ،خدا ولی نعمت ماست.
ولی شب از خودش به خودش شکایت کردم ،
من یه زن تنها و غریبم، و مادری که دلش در بند خوب شدن دخترشه ، یه مادر که امتحان شده با فرزند
و ....
و حالا با همسر و بیرون شدن از خانه
شاید دو ساعت زار زدم ، شکایت کردم ، هق هق زدم ؛ و....
دیگه بی جون بودم خواب رفتم.
ولی وارد یه خواب شیرین شدم ، خیلی شیرین که دوست نداشتم هیچ وقت بیدار بشم
خدا بود اومده بود سراغم
گفتم: بیرون شدم ،غریبم
گفت : در خونه ی من به روت بازه ،بریم خونه ی من
در آنی رفتم مکه
گفتم: خیلی خسته ام ، خیلی مشکلات اذیتم میکنن ، بریدم ...
گفت : صبور باش ،میگذره
و گفت : این نقطه روی کاغذ رو ببین ، جلوی چشمته و بزرگ میبینیش
و بعد انگار تو آسمون ها بودم و اون نقطه دور میشد و کوچکتر
و هر چی دور و کوچکتر میشد من میتونستم کهکشان و سیارات رو ببینم
خیلی شگفت انگیز بود
خدا گفت : این مشکلات همین طوره ، میگذره
ولی میتونی با اینها بزرگ بشی.
انگار زمان تموم شد و وقت برگشتن شد ؛ داشتم التماس میکردم بزار همین جا بمونم پیش خودت
پر از آرامش ،رهایی و....
ولی خدا گفت: هنوز وقتش نرسیده و باید برگردی ...
این خواب برای من یه رویای صادقه و زیبایی بود و باعث آرامش من شد
باعث ادامه دادن زندگی با نگاهی دیگه.
- ۰۳/۰۲/۲۸
سلام
چقدر از خوندن این مطلب خوشحال شدم
شاید باورتون نشه، اما منتظر همچین اتفاقی برای شما بودم
ان شاالله اتفاقات خوب برای شما به استمرار و دوام رقم بخوره