در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب
۰۹
دی
۰۲

سلام دوستان مهربونم.

این دو هفته ای که گذشت شرایط بد نبود و اگه تقریبا به همین منوال پیش بره ، زندگی قابل تحمل و خوبی هم هست.

بعد از دعوای شدید و تهدید من که طلاق میگیرم ، سین کمی به خودش اومده ،هر چند سخته کنترل کردن رفتار و خلقش.

ولی برای نگهداری بچه ها همراهیم میکنه، و نرسم کاری رو انجام بدم دعوا راه نمیندازه ، ولی کنترل گری و سرزنششو داره.

با بچه ها بازی می‌کنه ،صحبت می‌کنه.

و منم آزادانه خواسته هامو ابراز میکنم ،چه خوشش بیاد یا نه. 

ولی در کل وجودم فقط آرامش زندگی میخواد. دیگه روابط عاطفی و احساسی برام کنار رفته .

تا قبل حس اینو داشتم سین پاشو گذاشته رو گلوم و به سختی میزاشت نفس بکشم ،نه آزادی بیان و خواسته ای بود نه اختیاری ، و مدام سرزنش و تحقیر و...

کلا جو سنگین بود.

الان مث این میمونه گلوم باز شده و راحت نفس میکشم. و چقدر آزادی خوبه ،حق داشته باشی زندگی کنی بر طبق میل و خواسته ات.

 

بهار رو کلا از مدرسه بیرون آوردم چون شدید عزت نفسش داشت از بین می‌رفت ،و پر از خشم شده بود. آخرین باری که رفتم مدرسه فهمیدم بچه ی مظلوممو یه ساعت نشوندن تو دفتر و مدام هی تغییر و سرزنشش میکردن ،بچه مو داغون کردن. 

منم بر خلاف مشاورش که گفته بود بزار بره ، در کنارش کلاس مهارت های اجتماعی ثبت نامش کن ، برخلاف نظرش عمل کردم.

حتی یه لحظه تعلل نکردم که بفرستمش مدرسه، چون روح و روان بهارم خیلی برام مهمه.

و طی این یک هفته که تو خونه دعوا نیست و هم من و سین باهاش بازی میکنیم و هم مدرسه نمییره ، خیلی خیلی اکی شده. خشمش خیلی کم شده. چون سرزنش و کنترل گری هم رو سرش نیست. تو مدرسه مدام امر و نهی ، سرزنش و... میشد . 

ولی یک کلاس ورزشی و بازی و خلاقیت کنار هم به مدت ۲ ساعت ثبت نامش کردم برا روحیه و تخلیه هیجانش که تا الان خوب بوده.

 

منم امروز و فردا امتحانات ترمم تموم میشه و میرم سراغ برنامه ی بعدیم.

انشاا...

 

  • دنیـا ..
۲۷
آذر
۰۲

بعد دعوای شدید چهارشنبه هفته قبل ، یه نوبت مشاوره گرفتم و بعد اومدن برادرم ، رفتم ببینم مشاور چه پیشنهادی داره.

گفتن بچه ها رو بهش بده ، برو تو سامانه ثنا درخواست طلاق بده ،ببینیم واکنشش چیه و به زور بیاریمش تا درمان بشه.

خب باید بگم هیچ کدوم از این کارها رو انجام ندادم و فقط رفتم خونه پدرم.چه مادری می‌تونه بچه هاشو رها کنه؟

تا امروز صبر کردم دیدم هیچ خبری از سین نشده، خب از شماها چه پنهون من شرایطم جوری نیست که بگم طلاق و بچه ها رو هم بزرگ میکنم و بیخیال سین و همه چی.

هر طرف رو نگاه میکردم جز برگشتن راهِ دیگه ای نمی‌دیدم.

برادرام میگفتن کنارتیم ، ولی خودم می‌دیدم که خودشون تازه کار شروع کردن و نمیشه مسئولیت مالی ام رو به دوش اونا بندازم.

و تا کی میتونن من رو با دو بچه ساپورت کنن.

و دو بچه با آینده ای نامعلوم و نبود پدر و منی که شاید بیشترتر داغون میشدم،من رو به سمت خونه کشوند.

من باید قبول کنم که شرایطم جوریه که نمیتونم به طلاق فکر کنم ، و باید با زندگی بسازم و تلاش کنم زندگی ام حداقل کمی بهتر بشه و بچه هام روزهای خوشی رو بگذرونن.

نمیدونم چی پیش میاد در آینده و تا چه موقعی کشش دارم ولی فعلا برگشته ام به خانه ی امن خودم ، جایی که حداقل میتونم روزهایی که سین سرکار آزادانه نفس بکشم.

 

  • دنیـا ..
۲۲
آذر
۰۲

الان تو بدترین موقعیتم به نظر خودم.

در خونه رو قفل کردم و منتظرم برادرم برسه و با بچه ها برم.

به خواهرش زنگ میزدم و ازش کمک خواستم ،یواشکی بیاد با سین صحبت کنه که بره به سمت مداوا. یه روز زنگ میزد دعوا میکرد که داداشم خوبه و تو بدی، یه روز زنگ میزد که من و سین بچه آخری بودیم و فلان اذیت ها شدیم ، بمون به برادرم کمک کن. هر روز یه فازی داشت ،با خودم گفتم کلا خانوادگی مشکل دارن و پشیمون شده بودم از طرح مشکل.

دو ساعت پیش زنگ زده که تو اختلال داری ،خونوادت اختلال دارن ،روانی هستی ،برادرم خوبه.

و زنگ سین زده که زنت داره تو فامیل آبروتو می‌بره.

وااای وااای سین هم به بدترین حالت ممکن باهام رفتار کرده، و گفته تا دو ساعت دیگه از این خونه میری و طلاق.

یه مسیر تاریک و نامعلوم جلومه.

خواهرش به جای اینکه اوضاع رو درست کنه ، گند زده به همه چی. یقین پیدا کردم که مشکل داره اونم.

منتظرم داداشم بیاد و بچه ها رو بردارم و برم.

دعا کنید برام ،برا بچه هام.

 

 

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۰
آذر
۰۲

۱: امروز از مرکز مشاوره زنگ زدن که نامه جهت ارجاع به روان پزشک آماده است، و من به بهانه دل درد به سمت مشاور راه رو کج کردم.

اینجور که مشاور گفتن کم کم باید به طلاق هم فکر کنم😑🥺

و چه قدر سخت، با دو بچه.

و آینده ای نامعلوم.

سین به اختلال پارانویید هم دچاره، دو سال پیش فیلم ملی و راههای نرفته اش رو دیده بودم و وقتی دکتر اسم همچین اختلالی رو آورد ،از شما چه پنهون تنم لرزید و حس ناامنی و دل آشوبم زیادتر شد.

فعلا باید به هر راهی شده سین رو ببرم نزد روانپزشک و دارو مصرف کنه ، تا کمی ثبات پیدا کنه و بعد روان درمان گری رو پیش بگیره. و اینا با دید مثبت .

ولی خیلی سفت و سخته و در حال انکاره . و اگه راضی به درمان نشه باید سراغ گزینه بعدی بریم یعنی طلاق.

فعلا باید در موردش خیلی فکر کنم و نیاز به بالا و پایین شدن زیاد داره.

 

۲: بهار رو از مدرسه بیرون آوردم ، چون اوضاع روحیش و رفتاریش داشت بدتر میشد. و باید فکر اساسی در موردش انجام بدم و یه مشاور حاذق دیگه ای بهم معرفی شد و طی جلسه گذشته به این نتیجه رسیدیم که بهار باید دو کلاس مهارتی ثبت نام کنه و بقیه پروسه ای که باید طی کنیم.

 

۳: و خودم که در حال امتحانات ترم هستم و نمیدونم چطور دارم میخونم و برا امتحانا آماده میشم.

فردا امتحان دارم و الان با فکری درگیر و ذهنی آشفته شروع به خوندن کنم.

 

چقدر زندگیم گیر تو گیر شده .

 

 

 

  • دنیـا ..
۱۴
آذر
۰۲

سلام به دوستای خوب مجازیم ،خیلی خوشحالم که اینجا دوستای خوبی پیدا کردم و از راهنمایی هاشون استفاده میکنم.

 

سین دیگه بیخیال جلسات مشاوره شده و این هفته تنهایی جلسه رفتم.

فعلا یه شرح حالی نوشته شده و جهت بررسی مطمئن تر به روانپزشک دیگه ای ارجاع داده شدیم . و هنوز موفق نشدم سین رو راضی کنم چون تأکید داره من خوبم و دیگران مشکل دارن.

سین دچار کمالگرایی افراطی شدییید هم هست.

به قول مشاور خودش رو خدایی میبینه بدون ایراد و دیگران بنده و پر از عیب هستن. نتیجه اش این میشه که یا دیگران باید بیان و به من برسن یا اینکه باید بزنیم تو سرشون که برن ته زمین . یعنی دیگران مثل میخ میمونن و باید مثل چکش بزنیم تو سرشون که برن ته زمین. چطور؟ با تحقیر ،سرزنش ،عیب جویی و...

و اینکه منو فقط به چشم کنیز و برده نگاه میکنه، بشور بساب ،بپز ، و بچه داریتو بکن. و خواسته ای هم نداشته باشم

و ....

پیشنهاد مشاور فعلا تا این جای کار این بود :

از  اینکه درسمو شروع کردم و برای هدفهام می‌جنگم ،عالی بود. و باید در آینده به فکر کار کردن باشم .

گفت طی این چند جلسه فهمیدم آدم جسوری هستین .و این نقطه ی موفق شدنتونه.

و اینکه سین هر چی گفت از تحقیر و.... نشنو و حالتو خراب نکن. 

زندگی تو مثل دریای آرومی نیست ، مثل دریای طوفانی و سخته ،که باید از این موج های سخت عبور کنی و طی این مسیر شاید سین هم ناچار به پذیرش تغییر شد، چون سین اونقدر سفت و سخت هست که نمی‌خواد چیزی رو تغییر بده و اگه مشکلی روببینه از خودشه انکار می‌کنه.در کل همیشه در حال انکار هستش.

بخاطر اینکه خیلی جاها کوتاه اومدی ، گذشت کردی و ساختی ، سین فکر می‌کنه مادرشی و همیشه می‌تونه با قهر و لجبازی و بقیه موارد به هدفهاش برسه ولی از این به بعد تو معشوقه میشی و نیازی نیست از همه ی حق ها و .. بگذری ،اگه جایی لازمه نگذر و نبخش و...

و واقعا این مسئله برام جالب بود ، همیشه آموزه های دینی و تعصبات گذشته رو جوری برای ما میگفتن و الان هم دارن میگن که زن باید ببخشه ،کوتاه بیاد و... این قدری که علماهای ما حدیث زن خوب بودن برا ما میخونن اگر برای مردها ، دوره ها ،حدیث ها و.... مرد خوب بودن میخوندن اوضاع خانواده ها و جامعه الان اینجور نبود.

دلیل قاطعی که باعث میشد من صبر کنم،گذشت داشته باشم تو زندگی همین افکاری بود که تو دانشگاه،جلسات ،کتابها و .... به خورد من رفته بود. و نتیجه اش این همیشه یک زن ذلیل که باید خودت نادیده گرفته بشی بخاطر مرد.

والان به تمام این افکاری که به خوردم دادن پایان میدم. واقعا دین ما رو چقدر بد به خوردمون دادن و میدن ،یه جوری که همه رو از همه چی دلزده میکنن. 

 

سخن از کجا به کجا کشید 🤕😅.

 

 

​​​

  • دنیـا ..
۰۶
آذر
۰۲

روزهای سخت و پر استرسی رو دارم میگذرونم ، از همه چی خسته ام . دلم میخواد به یه جاهای خیلی دور فرار کنم،یا برگردم به دوران مجردی.

سین عصبی و بهم ریخته س ، نمیشه دو کلام باهاش حرف زد، میگه هیچ مردی مشاوره نمیاد و من دارم این ننگ رو قبول میکنم. و هر شب تحقیر و توهین.

میخوام بیخیال جلسات مشاوره بشم .چون کشش ندارم.

به مادر و خواهر سین گفتم ، سین اختلال داره ، کلی دعوا و ناراحتی که تو و مشاوره توهم زدین. مشاوره خوب نیست و....

میگن : شما عروسا چتون شده که همش به پسرای من انگ میزنین؟ شماها خودتون مشکل دارین. 

یه چیزی هم بدهکار خونوادش شدیم. ولی فهمیدم خونوادگی مشکل دارن.

بهم میگه فکر کن من فرعونم تو آسیه باش .باهام کاری نداشته باش ،ولم کن ، بزار خودم خوب میشم. 

برام جالبه که عصبی میشه، تحقیر و توهین می‌کنه ، هر کاری دوست داشته باشه انجام میده، بعدش هم طلبکار اینه که ولش کنم. آخه این تویی که استرس و ترس و فشار داری رو خونواده حاکم میکنی ، آرامش و از ما گرفتی ، من چه کاری باهات دارم.

چقدر این روزا دوست دارم تو آغوش گرمی گریه کنم ،و درک بشم.

 

 

  • دنیـا ..
۲۹
آبان
۰۲

دیروز نوبت مشاوره داشتیم ،جلسه دوم.

اصلا خوب نبود ،از دیروز تا حالا تو فکرم باورم نمیشد این حرفهای سین باشه.

به دکتر میگفت: خانومم خیلی تنبل به من صبحونه و شام نمیده، لباسهامو نمیشوره.

خونوادش هم اعتراف کردن که تنبل ، غذا بلد نبود درست کنه خودم یادش دادم. و....

مثل برق گرفته ها شده بودم ،این همسر منه که همچین حرفایی داره میزنه.

دوران مجردی مادرم خونه نبود و خونه رو دست من می‌چرخید. حتی چند فامیل دور که اومده بودن بهمون سر بزنن وقتی طرز رفتار ، کار کردن و میهمون داری منو میدیدن، همونجا منو از پدرم خواستگاری میکردن.

 

ولی وقتی همه حرفاشو زد گفت : من با همکارام هم همین مشکل رو دارم ، به اونام میگم تنبل ، اونا هم ازم فرارین چون همه تنبلن.

 

به برادرکوچیکه میگم : گناه داره اوضاعش روبه راه نیست خیلی.

داداشم میگه : تو گناه داری که گرفتار شدی.

فردا شب قراره بیاد خونه ، کاش میشد کلی بشینیم با هم صحبت کنیم.

 

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۶
آبان
۰۲

فردا امتحان میان ترم دارم و الان میخوام بخونم ولی به شدت خسته ام هم روحی و هم جسمی

چند جلسه ای میشه که باشگاه هم نرفتم 

این مدت با سین مدام در حال بحث و دعوا بودیم. کوچکترین صحبت منجر به دادو فریاد و فحش میشه , همه همسایه ها فهمیدن دعوا داریم. اونقدر هم فحش و کلمات بد به کار میبره که خودم از خودم شرمنده میشم.همسایه ها که میفهمن دیکه آب میشم. روم نمیشه با هیچ کدومشون برخورد کنم.

 

خب به تبعش میزنه بیرون و من واقعا دست تنهام بدجور

پارسا مدام باید بغل باشه چون دوست داره اطراف رو نگاه کنه و دستهام درد گرفته از بغل کردنش

بهار آزاد که بریز و بپاش کنه و من بعد از بازی هاش و شبها با کوهی ریخت و پاش مواجهم.

خونه و آشپزی و.... هم بماند

امشب کلی گریه کردم

 

اینقدر همه چی داغونه که نمیشه چیزی رو درست کرد. سین اصلا نیست همش بیرونه و نمیاد خونه فقط برا خواب میاد و به بچه ها هم نگاه نمیکنه.

دست تنها دارم میگدرونم این روزای سخت و غمگین رو

سین همیشه تو روزای سخت , تو زمان هایی که واقعا بهش نیاز داشتم تو شرایطی که اشکم در میومد ,همیشه تنهام گذاشته.

هیچ وقت تکیه گاه و حامی خوبی نبود. روزای سختی که بهار رو به تنهایی بزرگ میکردم , روزای سخت بیمارستان , روزای بعد از زایمان و هر روزی که مشکلی بود تنهایی این بار رو میکشیدم.

و همین که اون روز سخت میگذشت و اوضاع آروم میبود سین هم میومد با چهره ی خوشحال

 

آآآه ........

 

 

  • دنیـا ..
۲۲
آبان
۰۲

و اما بهار عزیزم

بهار رو پیش چند روانشناس و روان پزشک و درمانگر بردم. دوست داشتم از سلامت و بیماری روحی و روانی بهار مطمین بشم.

خب همه گفتن آی کیو بهار خوبه و فقط در بعضی رفتارهای اجتماعی عقبه و نیاز به تمرین و یادگیری داره.

و یکی از روانشناس ها پیشنهاد دادن که بهار رو مدرسه نفرستیم و تو خونه باهاش کار کنیم.این موضوع رو با مدیر و معلمشون مطرح کردم خیلی ناراحت شدن و گفتن بهار در اون حد نیست که از مدرسه ببریدش . کمی هیجان و و انرزیش زیاده که الان بعد از چند هفته داره کم کم رو به بهبودی میره. و یادگیریش هم خوبه.

از طرفی بهار هم خودش عاشق مدرسه س و هر روز انتظار میکشه که بره مدرسه. صبح ها به عشق مدرسه خودش بیدار میشه.

 

خودم یه روانشناس عالی که تهران  هست میشناسم و دوست داشتم پیش اون میبردمش ولی تا یه سال آینده نوبت خالی نداشتن و منو به دانشجوهاشون ارجاع دادن.

و بالاخره تونستم یکی از دانشجوهای خوبشونو پیدا کنم. 

خب واقعا روان درمانگری عالی بود تو همین یه هفته

خیلی تاثیر خوبی داشت.

با من در مورد مادری و رفتارها و احساسم پرسیدن نسبت به بهار و راه کارهای خوبی دادن. 

من این هفته همه راه کارها رو عملی کردم و نتیجه عالی بود.

بهار چون زود به دنیا اومد ما خیلی نسبت بهش این حس رو داشتیم که ضعیفه و بیشتر کارهاشو خودمون انجام میدادیم ولی گفتن کمک هاتون باید قطع بشه مگه در جاهای ضروری

و بهار باید مستقل و رها بشه.

و رسانه باید قطع باشه چون روی تمرکز و خلاقیتش تاثیر منفی زیاد داره.

و بزارین تو بازی کردن و ریخت و پاش آزاد باشه.

و....

کامل همه موارد این هفته اجرا شد . و هم بهار خیلی حس خوب و عالی داره و هم ما

کارهاشو بیشتر خودش انجام میده و همه بازی بدون خطر رو میتونه تو خونه انجام بده و اینکه من در مورد کارهاش و ریخت و پاش هاش زیادی باید صبور باشم و واقعا تغییر زیادی کردم.

شرایط و استرس هایی که سین بهم وارد میکرد در مورد بهار منو مجبور کرده بود که کلا یه جورایی بهار نادیده گرفته بشه.

مثلا سین میگفت حوصله ندارم و همیشه شبکه پویا روشن بود.

اسباب بازی ها بخاطر اینکه سین مدام دعوا میکرد خونه بهم ریختس و تنبلی جمع بود و ...

 

ولی دیگه قرار شد سین اگه میخواد بچه اش سالم و سلامت باشه همه چی رو تحمل کنه.

و دو سه روز اول کمی غر زد ولی محکم جلوش موندم که سلامت بچه ام رو با چیزی معاوضه نمیکنم.

و جلسات هفتگی با روان درمانگر بهار ادامه داره که ان شاا... به نتیجه دلخواه برسیم .

و اینکه فرمودن بهار باید مدرسه بره چون مشکل خیلی جدی نداره و این مشکلات کوچیک کم کم حل میشه.انشاا...

 

بهار تاندوم پاهاش سفته و باید تابستون عمل بشه و 40 الی 50 روز تو گچ باشه.

و در کل فعلا اوضاع بهار داره با روان درمانگرش پیگیری میشه.

 

2: با هر ترفندی بود سین رو راضی کردم که بریم پیش مشاور جدید

تو جلسه اعتراض و حرفهاشو نزد ولی تا رسیدیم خونه شروع کرد به غر زدن و....

که من دیگه نمیام.

ولی به هر سختی باشه این مسیر رو میرم 

من 40 الی 50 رفتار بد از سین شرح دادم

ولی اون فقط گفت همسرم دو الی سه عیب داره.

frown

ولی توصیه های جالبی نسبت بهم داشتن 

اینکه زیادی خودتو صرف همسرت کردی و چیزی ازش دریافت نکردی.

و اون همه ی محبت و کارهاتو به چشم وظیفته نگاه میکنه.

و این رو درست گفته.

 

هر چند داد و فریادش هم بی تاثیر نبود در انجام دادن همه ی کارها و وظایف

و ترسی که من ازش داشتم.

 

در هر صورت الان خیلی حس خوبی دارم , چون فهمیدم همیشه در حال خدمات دادن ( چه محبتی چه کارهای خونه و...) نباشم. و از داد و فریاد هاش هم نترسم.

 

خودم فکر میکنم دچار علاقه وسواسی شده بودم.

یعنی چی؟ یعنی اینکه همیشه سعی داشتم سین رو راضی نگه دارم . در حالی که اون مثل من رفتار نمیکرد و انتظاراتش هر روز از من بیشتر میشد. تا جایی که دیگه خودم کامل فراموش شدم.

و این یک علاقه ناسالمی هست.

و من الان انگار آزاد شدم از این علاقه وسواسی و چقدر حس رهایی دارم.

 

  • دنیـا ..
۲۰
آبان
۰۲

1: روزها روزهای سخت و بدیه. ما برای اطمینان از تشخیص اختلال سین به روانشناس دیگه ای ارجاع داده شدیم . این مدت سین برای اومدن همکاری نکرد و دلیلش این بود که من مشکل ندارم و خودم از پس مشکلم بر میام. به شدت عصبی تر شده و مدام در حال دعواس.

شبها از ترس از خواب میپرم ،ته دلم و زبونم پر از تلخیه.

ماجرا رو برا برادرام گفتم و چند روزه همه به شدت غافلگیر و ناراحتن. و دو سه ساعتی یه بار زنگ میزنن و باهام همدردی میکنن و کلی بهم امید و انگیزه میدن.

یکیشون میگه: زندگیمو وقفت میکنم طلاق بگیر و همه جوره حمایتت میکنم.

یکی دیگشون میخواد خونه بگیره و منو ببره پیش خودش.

برادر اولی هم کلی پول به حسابم واریز کرده که هر روانشناسی که خوبه برو و فکر پول نباش. و میگه چند روزه همسرم مدام ازم میپرسه چرا تو خودتی و گرفته ای؟ و من این قضیه رو براش نگفتم. و این قضیه فعلا جایی درز پیدا نکنه ببینیم شرایط چطور پیش میره.

بهم میگه وقتی فکرشو میکنم 8 ساله داری اذیت میشی و چیزی نگفتی داغون میشم. میگه چند سال پیش اومده بودی خونه و تو حال خودت یه درد و دل نوشته بودی از احساست نوشته بودی من اونو برداشته بودم و این چند روز مدام میخونمش و میگم :خواهر من درد داشت و من نفهمیدم.

حقیقتا خدا سه برادر , سه حامی , سه پشتیبان قوی بهم داده که هر لحظه از پیگیری ها , حمایت ها, محبت هاشون قلبم از شدت ذوق ضعف میره. خدا نگهدارتون باشه.

 

2: به خواهر سین زنگ زدم و همه ماجرا رو بهش گفتم . میگه خواهش میکنم جا نزن , بمون و سین رو ببر روانشناس و درمان کن. اگه بری سین داغون میشه , اتفاقات بدی میفته و....

بهش گفتم چرا به من نگفتین سین افسرده س؟ قبل ازدواج هیچ شرایطی از حال و احوالش برام توضیح ندادین. و کلی صحبت و حالا قراره بیان کمی با سین صحبت کنن . البته نه در مورد بیماری. میخوان یه جورایی هندونه بزارن زیر بغل سین که حواسش به زندگی و خونوادش باشه.و دنبال مداوا باشه.

 

3: به سین با آرامش صحبت میکنم , میگم هر عیبی دارم بنویس و به روانشناس بگو . 

بگو فلان رفتار خانومم اذیتم میکنه.

منم رفتارهایی که اذیتم میکنه رو مینویسم.

میگه من یه عیب دارم که خودم حلش میکنم . میگم حتما تنوع طلبی جنسی هست و این مدت حل که نکردی هیچ , آبروی منو پیش همه فامیل بردی. سین سریع به زنهای فامیل پیام میده و باعث شده کلی دعوای فامیلی اتفاق بیفته. به زنهای شوهردار فامیل رحم نمیکنه.

بعدش هم میگه : تو دو عیب داری یکی تنبلی یکی هم عصبی

گفتم من یه فرد صبور و مهربون بودم , تو باعث شدی من عصبی بشم.

اون لحظه رگ های گردنش باد کرد و عصبی و فقط داد میزد و فحش میداد که من تو رو عصبی نکردم , تو از قبل هم عصبی بودی از بچگی

خیلی از حالاتش ترسیدم, بهار ترسیده بود و گریه میکرد

گفتم سین ما داریم با آرامش صحبت میکنیم ,چرا داد میزنی و....؟

آرومش کردم و گفتم هر رفتاری از من اذیتت میکنه به روانشناس بگو. گفت : با من مثل بهار رفتار کن , مهربون باش ,ازم ناراحت نباش و....

حقیقتا دلم خیلی سوخت , یه آدم مریض که قبول نمیکنه مریضه و باید درمان بشه , میخواد به محبت من پناه ببره , یه کودک سرگردان رو دیدم که از ترس رها شدن داره به همه چی چنگ میندازه و نیاز به آغوش گرم مادرش داره.

کاش مادرش بودم و با تمام وجودم بغلش میکردم و نوازشش میکردم .

رفتم کنارش نشستم , اشکامو نتونستم کنترل کنم , گفتم : من کنارتم نه مقابلت

من دوست دارم , ما بچه داریم 

من زندگیمو دوست دارم

من میخوام تو زندگی کنی, لذت ببری

طعم زندگی و آرامشو بچشی

بیا از بچگیت حرف بزن , هر چیزی که اذیتت کرده رو به روانشناس بگو

بزار تخلیه بشی.

 
 
  • دنیـا ..