در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت
۰۳

بسم الله ...

 

اومدم یه خبر جدید و داغ خدمتتون عرض کنم.!

اونقدر اوضاع خونه و زندگی داغون بود که فقط مسرانه به طلاق فکر میکردم .و حتی قهر طولانی سین و برخوردهای بد هر دو نفرمون که پر از خشم بود زندگی رو تلخ تر و جایی برای صلح باقی نگذاشت.

دو ماهی به همین روال سخت و تلخ گذشت.

دیگه همسایه ها هم از موقعی که سین من رو بیرون کرد فهمیدن.

این وسط بچه ها هم ضربه های روحی و روانی زیادی دیدن و ادامه دادن اون ها رو واقعا داغون میکرد.

 

من جایی از این روزها و ماجراها واقعا بریده بودم، و فقط از خدا خواستم یه راهی جلو پام بزاره یا واقعا دیگه مرگ منو برسونه.

تو همین حال و هوا بودم که چشمم به حدیثی از امام زمان افتاد :

احوال شما بر ما پوشیده نیست.

نمیدونم چی شد که وقتی به خودم اومدم : دیدم من به امام زمان قول دادم ، دوباره زندگی رو شروع کنم. و اینبار فقط بخاطر رضایت خودش.

 

یادمه حالم سبک شده بود و انگار کسی کنارم این بار سنگین رو برداشته بود.

و برداشتن قدم اول خیلی سخت بود ولی باید این کار رو انجام میدادم.

  • دنیـا ..
۰۴
ارديبهشت
۰۳

سلام دوستان قدیمی

حالتون چطوره؟ امیدوارم که حال دلتون خوب و زندگی به کامتون باشه.

و اما بعد از چند ماه نبودن...

دلم خیلی برا اینجا تنگ شد ، برا راهنمایی های خوبتون برا دعاهای زیباتون ،برای همدلی های قشنگتون.

خب باید بگم : روزهای پرفراز و نشیبی رو طی کردیم ، پاهای بهار تا اسفند تو گچ بود ، بعدش هم کار درمانی شروع شد و همچنان ادامه داره.

باید بگم تا الان صد در صد خوب نشده ، و ضعف عضله و پا داره و خیلی مسلط نیست تو راه رفتن.

نمیدونم تهش چی میشه، و واقعا پاهاش صددر صد خوب میشه یا نه؟

 

و خودم:

با بهار که دو پا تو گچ بوده ، و با پارسای ۶و۷ ماهه(الان ۹ماهه س) واقعا روزای سختی داشتم که گذشت .

و اما سین :

بهتر نشد ، ولی بدتر بله.

دیگه مثل قبل عصبانی نمیشه، سرزنش نمیکنه.

حالا اصلا صحبت نمیکنه ، اگه یک کلمه باهاش حرف بزنی هم در جوابت میگه حرف مفت نزن.

اونقدر بیخیال شده که هیچی براش مهم نیست.

یه کارهایی می‌کنه که میگم : کاش مثل قبل عصبانی میشد یا سرزنشم میکرد.

ولی الان داریم میریم مراسم ، وسط راه منو پیاده می‌کنه.

داییش فوت شد ، منو نداشت برم مراسم. خونوادشو نمیزاره بیان خونمون.

از بیرون غذا میگیره و تنهایی غذا میخوره و....

دیگه مدل رفتار کردناش خیلی فرق کرده.

 

و الان تو فکر طلاقم،

قرار شده چند ماه دیگه درخواست طلاق بدم.

شاید باور نکنین ولی قلبم میسوزه؛ من زندگیمو دوست دارم ،بچه هامو...

دوست دارم زندگی کنم ؛ روزای خوبی کنار هم داشته باشیم...

ولی نمیدونم چرا این جوری میشه؛ چرا هر روز بدتر از دیروز میشه.

دو تا دیگه از برادرام خدا رو شکر مشغول کار شدن و الان مصمم شدن که منو نجات بدن.

آخرین بار سین جلوی برادرام خیلی خیلی بد رفتار کرد و حرمت خودشو هم از بین برد.

فعلا قرار شد سه ماه دیگه ،با برادر یه خونه کرایه کنیم و درخواست طلاق بدیم.

 

نمیدونم چی میشه؟ 

این روزا واقعا استرس دارم ؛ میترسم ؛ از آینده ی نامعلوم ... 

 

 

 

 

 

  • دنیـا ..