یادداشت ۴۰
به سین گفتم بیا این قهر و تلخی ها رو تموم کنیم و دوباره شروع کنیم ،
خب با داد و فریاد و .... مواجه شدم ،
که فقط طلاق
و بعد از چند روز دوباره پیام دادم که بخاطر بهار و پارسا شروع کنیم و یه صدا از بهار که داشت حرفهاشو با گریه بهمون میگفت،براش فرستادم.
بهار گفت میخوام به بابا هم حرفامو بگم:
بابا من همیشه دارم غصه میخورم و تو دلم ناراحتم ، شبا گریه میکنم و به خدا میگم کی میخوای منو بزرگ کنی.
دوست دارم خوشحال و شاد باشیم ،دلم آزاد باشه ،ناراحت نباشه.
اون شب وقتی بهار اینجوری حرف زد و گریه کرد ،انگار قلبم آتیش گرفته بود و نمیشد هیچ جوری خاموشش کرد.
فکر کردم سین هم تموم میکنه.
ولی هیچ کدوم از این راهها جواب نداد.
و میگفت : زندگی رو تموم کن و ...
من بهش گفتم : من درخواست طلاق نمیدم ، اگه خودت دوست داری برو درخواست بده و منو طلاق بده
گفتم : یا امام زمان نمیدونم از چه راهی وارد بشم ، که چیزی به ذهنم رسید و یکدفعه گوشی رو برداشتم و یه پیام دلتنگی و علاقه براش فرستادم.
از سرکار که اومد ، رفتم دم در و سلام کردم یه جواب داد و رفت تو اتاق ،
و چند روز به همین منوال گذشت ، ولی من سعی میکردم یکم باهاش شوخی کنم یا صحبت
یه حرف و جمله ای که قلبشو آروم میکنه بگم : تا کمی زندگی برگرده به وضع آرومی.
بهار مدام میگفت مامان هیچ صحبتی با بابا نکن ، بابا عصبانی میشه.
طفلی دخترم ...
ولی قلب و روحم در تلاطم بود ، و روزا و شبای سختی رو میگذروندم.
هیچ چیزی سخت تر از این نیست ؛ که غرورتو زیر پا بزاری برای درست کردن زندگی و پس زده بشی.
روزا میگذشت و من با تمام وجودم سعی میکردم اوضاع خونه در آرامش باشه و با روی گشاده با سین برخورد کنم.
تا اینکه یه روز سین اومد تو سالن ،یکم با بچه ها بازی کرد ، یه چند کلمه با من صحبت کرد و من خیلی خوشحال از این اتفاق ، در حال پرواز رویایی که یکدفعه شروع کرد به دعوا
تو بدترین زنی ، تو از چشم من افتادی ، برو طلاق بگیر ...
تو مسبب تمام کارهای بد هستی ، مسبب بدبختی من ، مسبب همه اتفاقات بد و...
من فقط گوش میدادم و اصلا نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
حرفاش مثل خنجری زهر آگین بود که با هر کلمه اش قلبمو داغون میکرد.
یادمه فقط بهش گفتم: من فقط ازت خواستم بخاطر آرامش خودمون و بچه هامون زندگی دوباره ای شروع کنیم ، چرا منو اینقدر اذیت میکنی؟
اصلا نتونستم از رو مبل بلند شم .
نمیدونم چقدر طول کشید؛ چقدر حرف زد
فقط یادمه بهار داشت میگفت: بابا چرا این قدر مامانو اذیت میکنی؟ چرا مامانو ناراحت میکنی ؟ الان دیگه شاد نیست
گریه میکنه ؛ غصه میخوره
من رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرفها ، ولی انگار کسی قلبمو ،زبانمو ، روحمو ازم گرفته بود.
که بهار و سین با گل اومدن تو آشپزخونه و سین گفت : ببخشید ، خیلی ناراحتت کردم.و بهار هم خوشحال از این اتفاق
شنیدن دوستت ندارم و برو از این زندگی ؛ تلخ ترین حرفیست که یک زن در حال تلاش برای ساختن زندگی، میشنوه
ولی من باید قبول کنم که سین دست خودش نیست.
- ۰۳/۰۲/۲۸
الله اکبر
فقط قلبی که اندازه کهکشان نیستی باشه می تونه این کوه سنگین رو تحمل کنه
خدا بهت مدد برسونه الاهی
خدا به تصمیمت نور بده که تصمیم درست رو بگیری
احدی نمی تونه تو رو بفهمه
چن وقت دیگه شاید خودتم این روزهات رو نفهمی
توسل به امام زمان
اورژانسی جواب میده
ولی آیا لذت بخش نیست که این عظمت و صبر را در خودت می بینی؟