امروز همسری (اینجا صداش میزنم سین) منو به رگبار سرزنش بست.
خب هر مادری یه جایی در ارتباط با فرزندانش میلنگه.
همه ی سعی و تلاشم اینه با بهار ۵ ساله به بهترین شکل رفتار کنم ،ولی یه جاهایی آدم کلافه میشه و از دستش در میره. همینجوریش عذاب وجدان میگیرم و شب خواب نمیرم ، ولی وقتی انگشت مادر بد هم از طرف همسر به سمتم باشه ،بر این عذاب وجدان شبانه افزوده میشه و اشک به دادم میرسه که کمی آروم بشم.
بهار روز اول ۷ ماهگی به دنیا اومد ، سه ماه تو دستگاه بود ،روزای سختی رو گذروندم.
بعد از ترخیص هم سختی هایش بزرگتر بود ، تاخیر رشدی داشت و داره.
یه ساله که شد شبیه بچه های ۶ ماهه بود ، یه سال ونیم راه افتاد و مشکل پا داشت و هنوز هم کمی باهاشه و تند و تند میفتاد.
در کل تا این بچه رو به ۵ سال رسوندیم پوستمون کنده شد.
همش دلهره ، سختی و....
خب طبیعتاً گاهی خسته میشم یه غر میزنم ،ولی سین هر چند وقت یکبار جوری از مادری دلزدم میکنه که فکر میکنم مادر بهار نیستم و نامادری از نوع بدجنسشم.
امروز یکی از همون روزا بود که تا الان حس های بد تمام وجودمو پر کرده و فکر میکنم بدترین مادرم.
۴۰ روزه پارسا به دنیا اومده ، بهار مدام میفته رو سرش ، و... منم میگم نکن، نکن.
به خاطر همین کلمه های نکن نکن ، سین دعوام کرد. که چرا به بهار میگی نکن. بچه سرخورده میشه.
پارسا وقتی خوابه و بهار میخواد بیدارش کنه ،اگه مانعش نشم پس چیکار کنم؟
همین رفتارهای کوچیک رو اینقدر بزرررگ میکنه و میکوبه رو سرم که فقط شبا دچار عذاب وجدان میشم.
و جالبتر اینه که وقتی میگم : شما میبینی داره بچه رو اذیت میکنه یا فلان کار رو میکنه ،مدیریت کن که من نگم : بهار بشین و فلان کار رو انجام نده ،بکن نکن بهش نگم؟
ولی سین خیلی راحت میشینه و تماشا میکنه این وسط نه راه کار میده ، نه با بهار صحبت میکنه ، هیچ و هیچ
ولی انتظار داره منم هیچ کاری نکنم و چیزی نگم.
😑😏
قرار بود فردا بریم روستا خونه بابام اینا، ولی اینقدر سین دعوام کرد که ذوقم ریخت برا رفتن.
شیفته شبه، پیامش دادم منصرف شدم از رفتن ، هیچی جواب نداد.