سلام و نور
باید بگم طی همین ۱یا ۲ هفته ، بعد از انقلاب من ، اوضاع کلی فرق کرده.
اولیش هم اینه که حال دلم خوبه یعنی خیلی خوبه.
تا مسئله ای پیش میاد و نزدیکه همه چی داغون بشه ؛ سعی میکنم زود رفع کنم.
به استقبال سین میرم ؛ باهاش شوخی میکنم ،قربون صدقه اش میرم و اوضاع رو برانداز میکنم که چیزی باعث نشه تنش به وجود بیاد.
وقتی با خنده و محبت با سین صحبت میکنم ؛ بهار میاد با ذوق و خنده به چشمام نگاه میکنه و دستمو بوس میکنه ؛ بچم تشنه ی آرامش خونه و پدر و مادرشه.
در کل همه چی عاالی و خوب...
البته سین هر روز به یه مسئله و ... گیر میده ، و از هر راهی یه دعوا و تحقیر و سرزنشی راه میندازه ؛ جوری که گاهی ته دلم میگم : کاش قهر بودیم😅
ولی در جوابش میگم : درسته ؛ باشه . آره شما درست میگین و یه جورایی از هر دعوای کوچیک و شدید جلوگیری میکنم.
دو روز پیش یکدفعه گفت : از چشمم افتادی ؛ خیلی یهویی
تو خوب نیستی ... و .... و بعدش هم رفت بیرون.
خب خیلی ناراحت شدم ولی وقتی برگشت خونه ؛ جوری باهاش برخورد کردم که انگار چیزی نشنیدم و اتفاقی نیفتاد.
به دیوار راست خونه گیر میده ولی من همچنان مسیر خودم را ادامه میدهم.
چند روز پیش رفته بود نون بگیره و مثل اینکه با نونوایی دعوا کوچیکی داشت ، وقتی اومد خونه ؛ فقط داشت سرزنش و تحقیرم میکرد.با خودم گفتم : خدایا چی شده که از راه نیمده اینجور رفتار میکنه.
دیدم بعد یه ساعت بهم گفت : دعوام شد ؛ به نظرت من مشکلی دارم ؟فکر کردم از وقتی نامه ارجاع به دارو درمانی بهمون دادن ؛ فکر میکنه که من دیدم بهش فقط یه آدم مریض و روانیه.
خب شاید دوست داشتم اینجا بگم : آره
ولی گفتم : نه ؛ یه خورده کمالگرایی فقط. من اون نامه رو هم قبول نداشتم. میدونی سین تو در کودکی اذیت شدی و باید گره های کودکی و گذشته ات باز بشه و مسائلی رو حل کنی یا اینکه باهاشون کنار بیای. و مسائل کوچیک تو رو بهم نریزد و راحت زندگی کنی و..
و گرنه تو هم مثل بقیه آدمهایی.و من قبولت دارم عزیزم.
و ...
حس کردم خیلی خیلی زیاد نیاز داشت به اینکه من اون رو به چشم یه فرد بیمار نبینم. اونقدر نفس عمیق و خوبی کشید
واقعا خوشحال شد و این شور و شعف رو واضح میشد دید.
بعدش هم با خوشحالی گفت : میایین بریم بیرون حال و هوامون عوض بشه.