در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

در مـن زنـی زنـدگـی مـی کنـد

مـرا هـزار امیـد اسـت
و
هـر هـزار تـویـی

آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

۳۰
ارديبهشت
۰۳

اندر احوالات بهار

 

از وقتی بهار پاهاش خوب شده ، باید بگم بعد عمل واقعا ۸۰ درصد بهتر شده و به لطف خدا بهتر هم میشه انشاا...

جایی نرفتیم، بهار چند ماهی تو خونه بود و درک کردم نیاز داره به ارتباط با بچه ها ، به کلاس رفتن و...

ولی قهرها و دعواهای سین این اجازه رو نمی‌داد که باهاش مشورت کنم بهار نیاز داره ساعتی رو بیرون و در کلاس خوبی بگذرونه.

ولی هر عصر زیبای بهاری پارسا رو بغل میکردم و همراه بهار به پارکی نزدیک خونه می‌رفتیم. آی بچه ها عشق میکردن.

این اردیبهشت رو ما عصرها در پارکی نزدیک خونه گذروندیم. پر از حال خوب بود برا سه نفره مون.

و اکثر روزها با خانوم هایی هم کلام میشدم، نمیدونم چرا فکر میکردن من زن خوشبختی هستم؟ و حتی خیلی مایل بودن بفهمن من چطور زندگی میکنم.

شاید از اینکه با آرامش ساعتی مینشستم تا بهار بازی کنه و پارسا تو بغلم از هوای آزاد چه چه میزد ... یا از ظاهر آرام و ....

بهم میگفتن قدر خوشبختی تو بدون ....

نمیدونم ؛ شاید هم تو ذهن همه مون اینه که آدم پر از مشکل و درد کجا حوصله داره ساعتها بشینه تو پارک و از خنده بچه هاش غرق شادی بشه ؛ یا اینکه بچه بغل به پیشنهاد بهار کلی راه بریم و صحبت مادر و دختری داشته باشیم.

 

ولی الان یه هفته س ،بعد آتش بس در خانه بهار رو میبرم یه کلاس تقریبا دو ساعتی 

مربی از علاقه و شور و همراهی و یادگیری بهار لذت می‌بره.

و بهار یه ساعت قبل از رفتن آماده شده و دم در به انتظار نشسته که به کلاس برسونمش. چقدر خوشحاله،و از دیدن خوشحالیش غرق لذت میشم.

 

روز دختر بردمش بیرون ؛ گفتم میخوام به مناسبت این روز دعوتت کنم به یه خوراکی ، هر چیزی که دلت هوس می‌کنه.

چشمهاش برق زد گفت: ممنونم مامان ،آب هویج بستنی میخوام.

رفتیم نشستیم تا سفارش آماده بشه، گفت مامان چقدر خوشحالم که منو با یه دعوت سورپرایز کردی.

گفتم حالا که اینقدر خوشحال شدی به خرید یه هدیه هم دعوتت میکنم، ولی هدیه ای که خیلی پول نخواد ؛ چون پولهایم خیلی زیاد نیست.

کلی ذوق کرد و بعد از خوردن راهی خرید هدیه شدیم.

وقتی رسیدیم خونه رفت تو اتاق و با یه ذوق عالی داشت برا سین تعریف میکرد که مامان امروز بخاطر روز دختر منو کلی غافلگیر کرد. خیلی دوست داشتم من و سین با هم کنارش می‌بودیم.

 

و دنبال یه مدرسه پیش دبستانی هستم، با یه عالمه خوشحالی و از شما چه پنهون کمی دل نگرانی 

که امسال مثل سال قبل نباشه، هر چند فکر میکنم بهار از سال قبل عاقل تر و بهترتر شده.

 

 

 

 

  • دنیـا ..
۲۸
ارديبهشت
۰۳

دوست دارم قبل تعریف کردن ماجرا یه رازی رو بهتون بگم:


وقتی از خونه بیرون شدم ،جایی نرفتم ؛ چون نمی‌تونستم بچه هامو رها کنم و ...
خب با هر سختی و ... بود وارد خونه شدم.


ولی تا حالا نشد که طلبکارانه با خدا صحبت کنم و هیچ وقت هم دوست نداشتم این کار رو انجام بدم ،خدا ولی نعمت ماست.


ولی شب از خودش به خودش شکایت کردم ، 
من یه زن تنها و غریبم، و مادری که دلش در بند خوب شدن دخترشه ، یه مادر که امتحان شده با فرزند
و ....
و حالا با همسر و بیرون شدن از خانه

شاید دو ساعت زار زدم ، شکایت کردم ، هق هق زدم ؛ و....

دیگه بی جون بودم خواب رفتم.

ولی وارد یه خواب شیرین شدم ، خیلی شیرین که دوست نداشتم هیچ وقت بیدار بشم

خدا بود اومده بود سراغم
گفتم: بیرون شدم ،غریبم
گفت : در خونه ی من به روت بازه ،بریم خونه ی من
 در آنی رفتم مکه
گفتم: خیلی خسته ام ، خیلی مشکلات اذیتم میکنن ، بریدم ...
گفت : صبور باش ،میگذره 
و گفت : این نقطه روی کاغذ رو ببین ، جلوی چشمته و بزرگ میبینیش
و بعد انگار تو آسمون ها بودم و اون نقطه دور میشد و کوچکتر 
و هر چی دور و کوچکتر میشد من میتونستم کهکشان و سیارات رو ببینم
خیلی شگفت انگیز بود
خدا گفت : این مشکلات همین طوره ، میگذره 
ولی میتونی با اینها بزرگ بشی.

 

انگار زمان تموم شد و وقت برگشتن شد ؛ داشتم التماس میکردم بزار همین جا بمونم پیش خودت
پر از آرامش ،رهایی و....
ولی خدا گفت: هنوز وقتش نرسیده و باید برگردی ...


این خواب برای من یه رویای صادقه و زیبایی بود و باعث آرامش من شد
باعث ادامه دادن زندگی با نگاهی دیگه.

 

 

  • دنیـا ..
۲۸
ارديبهشت
۰۳


به سین گفتم بیا این قهر و تلخی ها رو تموم کنیم و دوباره شروع کنیم ، 
خب با داد و فریاد و .... مواجه شدم ،
که فقط طلاق

 

 و بعد از چند روز دوباره پیام دادم که بخاطر بهار و پارسا شروع کنیم و یه صدا از بهار که داشت حرفهاشو با گریه بهمون میگفت،براش فرستادم.
بهار گفت میخوام به بابا هم حرفامو بگم:

بابا من همیشه دارم غصه میخورم و تو دلم ناراحتم ، شبا گریه میکنم و به خدا میگم کی میخوای منو بزرگ کنی.
دوست دارم خوشحال و شاد باشیم ،دلم آزاد باشه ،ناراحت نباشه.

 

اون شب وقتی بهار اینجوری حرف زد و گریه کرد ،انگار قلبم آتیش گرفته بود و نمیشد هیچ جوری خاموشش کرد.
فکر کردم سین هم تموم می‌کنه.
ولی هیچ کدوم از این راهها جواب نداد.
و می‌گفت : زندگی رو تموم کن و ...
من بهش گفتم : من درخواست طلاق نمیدم ، اگه خودت دوست داری برو درخواست بده و منو طلاق بده

 

گفتم : یا امام زمان نمیدونم از چه راهی وارد بشم ، که چیزی به ذهنم رسید و یکدفعه گوشی رو برداشتم و یه پیام دلتنگی و علاقه براش فرستادم.
از سرکار که اومد ، رفتم دم در و سلام کردم یه جواب داد و رفت تو اتاق ، 
و چند روز به همین منوال گذشت ، ولی من سعی میکردم یکم باهاش شوخی کنم یا صحبت 
یه حرف و جمله ای که قلبشو آروم می‌کنه بگم : تا کمی زندگی برگرده به وضع آرومی.

 

بهار مدام می‌گفت مامان هیچ صحبتی با بابا نکن ، بابا عصبانی میشه.

طفلی دخترم ...

 

ولی قلب و روحم در تلاطم بود ، و روزا و شبای سختی رو میگذروندم.
هیچ چیزی سخت تر از این نیست ؛ که غرورتو زیر پا بزاری برای درست کردن زندگی و پس زده بشی.

 

روزا می‌گذشت و من با تمام وجودم سعی میکردم اوضاع خونه در آرامش باشه و با روی گشاده با سین برخورد کنم.


تا اینکه یه روز سین اومد تو سالن ،یکم با بچه ها بازی کرد ، یه چند کلمه با من صحبت کرد و من خیلی خوشحال از این اتفاق ، در حال پرواز رویایی که یکدفعه شروع کرد به دعوا
تو بدترین زنی ، تو از چشم من افتادی ، برو طلاق بگیر ...
تو مسبب تمام کارهای بد هستی ، مسبب بدبختی من ، مسبب همه اتفاقات بد و...
من فقط گوش میدادم و اصلا نمی‌تونستم جلوی اشکام رو بگیرم 
حرفاش مثل خنجری زهر آگین بود که با هر کلمه اش قلبمو داغون میکرد.

یادمه فقط بهش گفتم: من فقط ازت خواستم بخاطر آرامش خودمون و بچه هامون زندگی دوباره ای شروع کنیم ، چرا منو اینقدر اذیت میکنی؟


اصلا نتونستم از رو مبل بلند شم .
نمیدونم چقدر طول کشید؛ چقدر حرف زد 
فقط یادمه بهار داشت می‌گفت: بابا چرا این قدر مامانو اذیت میکنی؟ چرا مامانو ناراحت می‌کنی ؟ الان دیگه شاد نیست 
گریه می‌کنه ؛ غصه میخوره
 

من رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرفها ، ولی انگار کسی قلبمو ،زبانمو ، روحمو ازم گرفته بود.


که بهار و سین با گل اومدن تو آشپزخونه و سین گفت : ببخشید ، خیلی ناراحتت کردم.و بهار هم خوشحال از این اتفاق

 

شنیدن دوستت ندارم و برو از این زندگی ؛ تلخ ترین حرفیست که یک زن در حال تلاش برای ساختن زندگی،  میشنوه

ولی من باید قبول کنم که سین دست خودش نیست.

  • دنیـا ..
۲۷
ارديبهشت
۰۳

بسم الله ...

 

اومدم یه خبر جدید و داغ خدمتتون عرض کنم.!

اونقدر اوضاع خونه و زندگی داغون بود که فقط مسرانه به طلاق فکر میکردم .و حتی قهر طولانی سین و برخوردهای بد هر دو نفرمون که پر از خشم بود زندگی رو تلخ تر و جایی برای صلح باقی نگذاشت.

دو ماهی به همین روال سخت و تلخ گذشت.

دیگه همسایه ها هم از موقعی که سین من رو بیرون کرد فهمیدن.

این وسط بچه ها هم ضربه های روحی و روانی زیادی دیدن و ادامه دادن اون ها رو واقعا داغون میکرد.

 

من جایی از این روزها و ماجراها واقعا بریده بودم، و فقط از خدا خواستم یه راهی جلو پام بزاره یا واقعا دیگه مرگ منو برسونه.

تو همین حال و هوا بودم که چشمم به حدیثی از امام زمان افتاد :

احوال شما بر ما پوشیده نیست.

نمیدونم چی شد که وقتی به خودم اومدم : دیدم من به امام زمان قول دادم ، دوباره زندگی رو شروع کنم. و اینبار فقط بخاطر رضایت خودش.

 

یادمه حالم سبک شده بود و انگار کسی کنارم این بار سنگین رو برداشته بود.

و برداشتن قدم اول خیلی سخت بود ولی باید این کار رو انجام میدادم.

  • دنیـا ..
۰۴
ارديبهشت
۰۳

سلام دوستان قدیمی

حالتون چطوره؟ امیدوارم که حال دلتون خوب و زندگی به کامتون باشه.

و اما بعد از چند ماه نبودن...

دلم خیلی برا اینجا تنگ شد ، برا راهنمایی های خوبتون برا دعاهای زیباتون ،برای همدلی های قشنگتون.

خب باید بگم : روزهای پرفراز و نشیبی رو طی کردیم ، پاهای بهار تا اسفند تو گچ بود ، بعدش هم کار درمانی شروع شد و همچنان ادامه داره.

باید بگم تا الان صد در صد خوب نشده ، و ضعف عضله و پا داره و خیلی مسلط نیست تو راه رفتن.

نمیدونم تهش چی میشه، و واقعا پاهاش صددر صد خوب میشه یا نه؟

 

و خودم:

با بهار که دو پا تو گچ بوده ، و با پارسای ۶و۷ ماهه(الان ۹ماهه س) واقعا روزای سختی داشتم که گذشت .

و اما سین :

بهتر نشد ، ولی بدتر بله.

دیگه مثل قبل عصبانی نمیشه، سرزنش نمیکنه.

حالا اصلا صحبت نمیکنه ، اگه یک کلمه باهاش حرف بزنی هم در جوابت میگه حرف مفت نزن.

اونقدر بیخیال شده که هیچی براش مهم نیست.

یه کارهایی می‌کنه که میگم : کاش مثل قبل عصبانی میشد یا سرزنشم میکرد.

ولی الان داریم میریم مراسم ، وسط راه منو پیاده می‌کنه.

داییش فوت شد ، منو نداشت برم مراسم. خونوادشو نمیزاره بیان خونمون.

از بیرون غذا میگیره و تنهایی غذا میخوره و....

دیگه مدل رفتار کردناش خیلی فرق کرده.

 

و الان تو فکر طلاقم،

قرار شده چند ماه دیگه درخواست طلاق بدم.

شاید باور نکنین ولی قلبم میسوزه؛ من زندگیمو دوست دارم ،بچه هامو...

دوست دارم زندگی کنم ؛ روزای خوبی کنار هم داشته باشیم...

ولی نمیدونم چرا این جوری میشه؛ چرا هر روز بدتر از دیروز میشه.

دو تا دیگه از برادرام خدا رو شکر مشغول کار شدن و الان مصمم شدن که منو نجات بدن.

آخرین بار سین جلوی برادرام خیلی خیلی بد رفتار کرد و حرمت خودشو هم از بین برد.

فعلا قرار شد سه ماه دیگه ،با برادر یه خونه کرایه کنیم و درخواست طلاق بدیم.

 

نمیدونم چی میشه؟ 

این روزا واقعا استرس دارم ؛ میترسم ؛ از آینده ی نامعلوم ... 

 

 

 

 

 

  • دنیـا ..